تو عقد بودم تازه رفته بودم خونه مادرشوهرم.. بعد بارونم میبارید.. ب محظی ک رسیدم تو حیاط دیدم لباسای پدرشوهرم رو بنده.. همه رو عین منگلا جمع کردم بردم داخل هی داشتم احوال پرسی میکردم یهو پدر شوهرم خندید گف اینارو چرا جمع کردی گفتم بارون میاد گف ببر بنداز رو بند اینالباس کارامه برنمیداشتی بزار باشه همونجا خودم گذاشتم😐😐😐