نمیخواد باهام ازدواج کنه. من با ی گذشته ی مشخص، اون هم همینطور. براش اولی نیستم، برام اولی نیست. ولی گاهی اوقات حس میکنم بهش خیلی نزدیکم اما توهمه، حس واقعی همون دور بودنه. من و اون از هم دوریم. 😔😔😔😔 دیروز گفت دوباره در مورد بچه و این چیزا نگو آخرش. وقتی کنارم بود، وقتی کنارمه، حالم خوبه اما وقتی میره ته دلم خالی میشه. دلم میگیره. اون منو نمیخواد. بوسه های من بی فایده است. محبت من بی فایده است. حرف های من بی فایده است. هر بار همینه. همون حرف ها. دلم گرفته. دیگه نمی تونم ادامه بدم. نمی تونم. راه حلی وجود نداره درسته؟ من نمی تونم راضیش کنم تا باهام بمونه درسته؟ گاهی با خودم میگم کاش منو حامله میکرد تا با بچه ام از اینجا برم، اون وقت مزاحمش نمیشدم، میرفتم. ولی قبول نمیکنه. اخه چرا؟ خسته شدم از این اوضاع.😔😔😔😔😔😭😭😭😭