برای اولین بار تو عمرم رفتم عروسی ( عروسی دوستم )
برای لباس و آرایشو آرایشگاه رفتنم ک حرص خوردم هیچ
هروز جنگ و دعوا داشتم تا خانوادرو راضی کنم
چون اصلا خانوادم اینکارارو زشت میدونن
بالاخره دیشب با یکی از دوستامو مادرش رفتم عروسی
بهم خوش گذشت ولی بعدش گند زده شد ب همه چی
مادر عروس برگشته ب دوستم گفته این زنداداشته؟! منظورش با من بوده، حالا همش با خودم میگم مگه چقدر با آرایشم قیافم زنونه شده بوده ک همچین حرفی زده، اصلا حس میکنم بقیه هم نگاهاشون نسبت بهم بد بوده
این موضوع یه طرف تا پام رسید خونه و مامانم شنید ک رقصیدم یجوری بهم نگاه میکنه میگه رفتی مجلس گرم کنی؟؟؟؟ رقصیدی؟؟؟؟؟ بیخود کردی ما تو خانوادمون این چیزا نداشتیم اصلا یجوری باهام برخورد کرد انگار با کسی کاری کردم!!!!
از دیشب تا حالا هییییی دارم رفتارای دیشبم تو عروسیو مرور میکنمو همش میگم وای چرا اونکارو کردم، آره خیلی سبک بازی دراوردم همه فک کردن من خرابم واسه همینه ک اونجوری نگام میکردن و....
بخدا من اصلا رقصم بلد نیستم فقط یکم قر دادم اونم وقتی ک داماد نبودو فیلم نمیگرفتن
هرموقع هم داماد بودش من شالمو سرم میکردم
از دیشب تا حالا این وسواس فکری داره دیوونم میکنه
من هرموقع تو اجتماع میرم بعدش همین بساطو فکرارو دارم
نمیدونید چقدر وسواس فکری آدمو روانی میکنه با هیچکسم نمیتونم حرف بزنم تا آرومم کنن چون مسخرم میکنن
تورو خدا کمکم کنین