زندگی مادرشوهرم

شوهرم و دوستاش با تهدید زنه و پسری که داشته

بیوه بوده انگار

زنه رو از باباعه جدا میکنن 

بابای مادرشوهرمم بهش میگه برو سر خونه زندگیت همین که میاد خونه دستش پره کافیه😑

مادرشوهرم برمیگرده خونش

با شوهره دوباره جور میشن

شوهرم که این وسط خراب شده بوده ب مامانش میگه تو منو انداختی جلو الان دوباره باهاش جور شدی مامانه ام بهش میگه مگه تو خرجمو میدی باباته بالاخره

کلا دعواهای زیادی داشته با باباش

وقتی ام که خواهر و برادرش بزرگتر میشن کلا یه تیم میشن ضد شوهرم

مثلا چون شوهرم مذهبی بوده هییت داشته اینا مسخرش میکردن

البته مشاوره رفته اون زمان همسرم مشاور بهش گفته مادرت نه همسر خوبی برای شوهرش بوده نه مادر خوبی برای بچه هاش

بچه ها شوهر من خیلی دروغ میگه

من ب مشاوره تنها شدیم گفتم گفت ریشه در کودکی و ترساش داره

مثلا انقدر از باباش میترسه مامانش خیلی کارارو ماست مالی میکرده‌....

ذاتا سرده بی محبته هم به بچه هاش هم به شوهرش

اصلا یچوری خیلی تابلو انگار که یکی دیگه رو دوس داشته

کلا خیلی شوهرمو اذیت کردن

مثلا میخواسته بره کربلا مامانش ب لج باهاش چون از اون اجازه نگرفته پاسپورت شوهرمو از پستچی تحویل گرفته و به شوهرم نمیداده

یا مثلا دوستاش اومدن بنر بزنن برای عرض زیارت قبولی باباش بنرارو پاره کرده گفته احترام ب پدر واجبه یا کربلا رفتن

من وقتی با شوهرم آشنا شدم ۳۰ سالش بود از همون لحظه اول حس کردم خیلی کمبود محبت و عاطفه داره جوری که خیلی زود عاشقم شد 

بعدها برام خودش یا دوستاش تعریف میکردن که اسم زن جلوش میاوردی نفرت داشت

کلا اولین حرفی که ب من زد این بود که تو تنها زنی هستی که تو زندگیم دیدم  که اهل زیر و رو کشیدن نبود....

اینا نقل مکان میکنن ب یه محله دیگه بخاطر این ابرو ریزیا

شوهرمم همونجا راهشو جدا میکنه و میره خونه مجردی با دوستاش میگیره ولی سر میزده ها ب مامانش

حالا تصور کنید شوهرم میره ب خونوادش میگه من عاشق شدم بریم خواستگاری

شوهر من اهل کار خونه کردنه بشدت زن دوسته

مامانشینام حسابی کفری میشن میگن عه تو که مومن بودی از خیابون دختر پیدا کردی؟

اصلا تو چی داری که ما برات بیایم خواستگاری

بالا بری پایین بیای ما نمیایم خواستگاری

شوهرم دو ماه طول کشید تا مامانشو راضی کنه فقط یه زنگ بزنه به مامان من

که مامانم تلفنش شانسی خاموش بود اونم با شوهرم لج کرد که از عمد خاموش کردن مگه نمیگی دوشتی باهاش یعنی خبر نداره میزنگم من

حالا واقعا خبر نداشتم من

رابطمون اصلا اسمش دوستی نبود....یه اشنایی ساده

مادرشوهرم مانتویی خواهرشوهرمم از اون مانتویی پاشنه بلندا

منم مانتویی بودم ولی ساده تر

مامانم چادری بود

خلاصه با کلی دنگ و فنگ شوهرمو دق میدن تا خواهرش فقط بیاد منو ببینه

که گفتم براتون قبلا که اصلا نگامم نمیکرد بعدشم رفته بود ب مامانش گفته بود هم یه من میماله هم مو رنگ کرده هم مو بیرون گذاشته بود هم قدش از پسرت کوتاه تره

کلا اخلاق و برخوردم مهم نبود انگار فقط مهم این بود که چادری نبودم 

چون شوهرم خواهرش ی دوستی داشته که فهمیده با پسرای باشگاهشون دوسته میاد ب خواهرش میگه با این دوستت دیگه نگرد اونم کینه داداششو میگیره