فک کردم دیگه راحت شدم، خوشبخت شدم نمیدونستم از چاله در اومدم افتادم تو چاه!
چقد خسته م از این زندگی چقد بی انگیزه و افسرده شدم
دارم با مردی زندگی میکنم که همسر اولش مامانشه
همه انتخابای زندگیم شده بین بد و بدتر
باید باج بدم به میل خودش و خانواده و فامیلاش رفتار کنم تا فقط بهم احترام بزارن!
هیچوقت نتونستم با خیال راحت بگم یه چیزی رو نمیخوام انجام بدم
وقتی مادرش زنگ میزنه برای ناهار دعوت میکنه هر حالی داشته باشم، مریض باشم یا بی حال فرقی نداره جرات ندارم بگم نمیخوام بیام چون خانم ناراحت میشه و شوهرمم طرف مامانشو میگیره
همه زندگی من شده به میل این خانم زندگی کردن وگرنه زندگیمو جهنم میکنه
البته همینجوریشم تو بهشت زندگی نمیکنما، فرقی به حالم نمیکنه در هرصورت یه جور قراره عذاب بکشم