من خیلی دخترشادی بودم هیچوقت نمیتونستم حرف رو توخودم نگه دارم باید میگفتم تاراحت شم
اما بعدازازدواج متهم میشد به حیله گری ومکاری اوایل حرفم رو میگفتم وقتی دیدم متهم میشدم ازسمت همسرم .دیگه نگفتم
رفتم کار کردم تنها خوردم خابیدم رفتم اومدم
جوری که دیگه اصلا به همسرم نیاز جنسی و عاطفی نداشتم
جوری منو کشت که فقط میخام ادم بده باشم وقتی تنها میشم
بغضم میشکنه وقتی تنها میشم گریه میکنم
فکرمیکردم تنهایی قوی ترم میکنه ولی خیلی شکستم
نمیدونم حس خودکشی دارم همیشه
خیلی بهش فکرمیکنم
بنظرم مرگ بهتره چون توجهن بخاطر گناهت میسوزی
ولی این دنیا بخاطر اطرافیانت وکاراش میسوزی
واقعا هیچی ازروحم نمونده
هرموقع تنها میشم میشینم مینویسم وبعداتیش میزنم کسی نخونه
چقدر سخته
این رو فقط کسایی میدونن که حس من روتجربه کردن باشن
حتی ی دوست خوب ی خواهر ی برادر ندارم
نمیتونم حرفم روبهشون بزنم چون حرفاشون بوی قضاوت وطعنه میده
همسرمم هیچوقت نفهمید بامن چیکار کرد
دلم میخاد فقط ازپیشش برم