اول بگم من بیست وچهارسالمه یک دخترپنج ساله ونیم هم دارم.وبگم من مادروپدرو وخواهرام و سه ساله ازدست دادم توتصادف نگید مامان وبابات کجا بودن فدای شمابشم
خوب بگم من واسه کار شوهرم اومدم یکی از شهرهای سیستان وبلوچستان .یکسال بود ک ازمادرشوهرو همه چیز خاص شده بودم اخه من تا قبل از اینکه بیام این شهر پیش مادر شوهرم زندگی میکردم .من تاحالا مشهد حرم آقاامام رضا نرفته بودم یک هودخترم خیلی گریه میکرد مامان من میخوام برم امام رضا منم دلم خیلی میخواست ک برم چون نرفته بودم شد ک دوسال قبل نزدیکی شهادت امام رضا پدرشوهرم زنگ زد یک کاروان هست میره مشهد ب خاطر اینکه دخترت گریه میکنه ببرش انگار رو ابرها بودم بقران باورم نمیشد ک میرم دخترم بدتر خلاصه شوهرم وگذاشتم وتند رفتم شهر پدرشوهرم اینها چون شوهرم سرکار بودنمیتونستم بره خلاصه رفتم وبادوتا ازخواهرشوهرهام قرار بود دوروز دیگ حرکت کنیم باکاروان ک یک روز قبلش شهادت برسیم پیاده روی شو رفتیم از باغچه پیاده روی بود خلاصه ماحرکت کردیم طرف مشهد دل تودلم نبود من یک دونه ازگوشواره هامو برده بودم ک بندازم توحرم آقاامام رضا