2726

اول بگم من بیست وچهارسالمه یک دخترپنج ساله ونیم هم دارم.وبگم من مادروپدرو وخواهرام و سه ساله ازدست دادم توتصادف نگید مامان وبابات کجا بودن فدای شمابشم

خوب بگم من واسه کار شوهرم اومدم یکی از شهرهای سیستان وبلوچستان .یکسال بود ک ازمادرشوهرو همه چیز خاص شده بودم اخه من تا قبل از اینکه بیام این شهر پیش مادر شوهرم زندگی میکردم .من تاحالا مشهد حرم آقاامام رضا نرفته بودم یک هودخترم خیلی گریه میکرد مامان من میخوام برم امام رضا منم دلم خیلی میخواست ک برم چون نرفته بودم شد ک دوسال قبل نزدیکی شهادت امام رضا پدرشوهرم زنگ زد یک کاروان هست میره مشهد ب خاطر اینکه دخترت گریه میکنه ببرش انگار رو ابرها بودم بقران باورم نمیشد  ک میرم دخترم بدتر خلاصه شوهرم وگذاشتم وتند رفتم شهر پدرشوهرم اینها چون شوهرم سرکار بودنمیتونستم بره خلاصه رفتم وبادوتا ازخواهرشوهرهام قرار بود دوروز دیگ حرکت کنیم باکاروان ک یک روز قبلش شهادت برسیم پیاده روی شو رفتیم از باغچه پیاده روی بود خلاصه ماحرکت کردیم طرف مشهد دل تودلم نبود من یک دونه ازگوشواره هامو برده بودم ک بندازم توحرم آقاامام رضا

چون نیت کرده بودم من توخانواده خودمون مامانم پسر نداشت فکر میکردم منم صاحب پسرنمیشم اینو میخوام بگم ک آقاامام رضا حاجت میده گفتم آقا امام رضامن این یک دونه گوشواره رو اوردم انداختم حاجت موبدی جفت دیگ شو میندازم .خلاصه مارسیدیم ب پیاده روی دخترمم بغلی خیلی اذیت میکرد ولی خدایی هیچی خسته نشدم انگار یک کششی داشت خودش انگار طرف حرم کشیده میشدم مارسیدم ب جایی ک باید استراحت میکردیم ک صبحش بریم حرم ک شهادت بود خلاصه رفتیم استراحت کردیم وصبحش رفتیم حرم خیلی شلوغ بود انگار فکر میکردم حرم آقارو نمیبینم میمیرم کسی ک اولین بار اونم بعدبیست وسه سال بره حال منو میدونه

خیلی حالم بد بود توانهایی ایستادن نداشتم هرکی میدید حالمو میگفت اولین بارته میگفتم اره همه التماس دعامیکردن وقتی رسیدم موقع نماز ظهر بود نمازخوندم نماز حاجت خوندم براهمه خوب زیارت کردم تاشب حرم بودیم رفتیم دوباره اقامت گاه مون ک استراحت کنیم وصبحش دوباره اومدیم رفتیم حرم بخدااین دوروز اینقدر ک شلوغ بود همه میگفتن نرو تو ک خفه میشی من میگفتم میرم خلاصه ب راحتی راحتی زیارت کردم بخدا اون گوشواره رو انداختم یک او رفتم بیرون دیدم دخترم میگه امام رضا به من داداش میدی بغضم ترکید گریه کردم بعد یک او بوی غذا توحرم امام رضا پیچید نزدیک ظهر بود گفتم آقاامام رضا میشه منم فقط یک قاشق از غذاهات بخورم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

میگن حاجت میده مریض وشفامیده خیلی دلم میخواست ولی ناامیدرفتم جایی ک استراحت میکردیم نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم ک دیدم نهاراوردن گفتن بخورین ک اینها غذاهای امام رضا هستش باورم نمیشد منم لیاقت داشتم بخورم گفتن شمامهمانهای امام رضاهستین وای چ حس خوبی بود.خلاصه چهارروز موندیم و اومدیم خونه پدرشوهرم ب دوروز نرسیده شوهرم ای زنگ میزد بیا کجایی دیگ منم بعد دوروز بابرادر شوهرم ک منو برسونه چون خلاصه اومدم خونه ام دوماه ونیم بعد ازاین ک از مشهد اومدم دیدم خیلی حالم بد میشه بالامیارم ولی فکر کردم پریود میشم ب دلم نمیزد ک حامله باشم باورتون میشه پنج تا تست امتحان کردم همشون مثبت بازم باورم نمیشود رفتم آزمایش بازم باورم نمیشد ک بعد ازدوهفته ک ازحرم امام رضا اومده بودم حاجت م برآورده شده رفتم سنو گفت خانم دوماه ونیم حامله ایی پریودیم نامنظم بود فکرمیکردم اون ماه قبلش ک پریود نشدم مشکلی نیست گفتم باز نامنظم شده اصلا ب دلم نمیزد

خیلی ویار داشتم ازبوغذابدم میومد خلاصه ماه سوم قوم شوهر اومدن مار شوهر پدر شوهر وخواهرشوهر یکماه موندن خیلی سخت بود یک روز دختر کوچولو همسایه اومد خونه مون ماطبقه دوم هستیم خیلی فضولی میکرد میخواستم ببرمش خونه شون یکی نگفت من ببرمش من میخواستم ببرمش چهارتاپله مونده بود ب در خونه شون سرم کیچ رفت داشتم می افتادم بچه همسایه روگذاشتم پایین یک او لیز خوردم از چهارتا پله لیز خوردم پام محکم خورد ب پله وشیکمم ب در خورد

پام در رفت ازدوجاش ولی شکر خدا هدیه امام رضام هیچی نشد منو ب زور تودشون بردن شهرشون مادرشوهرم اینهابدون شوهرم ک چ بدبختی هاسرم آوردن مادر وپدری ن خواهری نبودن ک برم پیش شون فقط وفقط خونه مادرشوهربخداخیلی سخته بیکسی رفتم بهداشت گفت باید بری سنو رفتم درازکشیدم یک اوگفت بچه سالمه و یک گل پسره اول گفتم چی گفتین گفت پسره اینقدر خوشحال شدم بیشترواسه اینکه هدیه امام رضا بود مادرشوهرم بامن بود بهش گفتم پسره ب جای اینکه بگه مبارکه گفت مطمعنی پسره دختر نباشه ب دنیابیاد دخترباشه آبروت پیش جاری هات بره خیلی دلم شیکست زنگ زدم ب شوهرم بگم پسره فهمید یک عالمه دعوام کرد چراتوگفتی خودم میخواستم بگم بعد جاریم زنگ زد رفتی سنو گفتم اره گفت خوب گفتم پسره کم مونده بود ب گریه بشه نمیدونم چرا حسودی میکرد همه شون توقع داشتن من پسر نیارن ک توسرم بزنن ولی امام رضا حاجت موداد

خلاصه باهمه بدبختی هایک ماه منونگه داشتن ک عذابم بدن بعدیک ماه شوهرم ومرخصی دادن اومدم خونه ام تاماه نه حسرت مادرو پدر نداشته مو میخوردم توماه هفت جاری وبرادرشوهرم اومدن خونه ام دوماه موندن یکی نبود بگه اخه آدمهای احمق یک زن حامله نمیتونه همیشه لباس وروسری سرش باشه چون یرادرشوهرم یک چند وقت بیکاربود اومده بود مفت خوری بعددوماه تشریف شون وبردن .ب مادرشوهرم زنگ زدم بیا تااینجاجازایمان کنم ک شوهرم هم باشه حداقل موقع زایمان چون مرخصی نمیدادن بهش موقع زایمانم مادرشوهرم پاشو تویک کفش کرد من نمیام اونجا توبیا شهر ما بقران اونجابود ک یتیمی روباپوست وگوشتم حس کردم ترکیدم از غصه سی وسه هفته بودم ک پدرشوهرم باخواهرشوهرم اومدن دنبالم باماشین شون مادرشوهرم خودش نیومده بود ک مثلا من راحت باشم شهرماه تاشهر اونها ده ساعت راهه .بگواخه احمق خانم من بااین شکم الان اتفاقی می افتادچیکارمیکردی ک یک مردو بایک دختر مجردو فرستادی دنبالم .خلاصه بابدبختی رسیدم شهرمادرشوهرم خیلی درد داشتم کمرم اخه خواهرشوهربیشعورم ای دخترم ومیفرستادپیش من منم اذیت میشدم رسیدم پیش مادر شوهرم انگار ارث باباشوخوردم همینطورنگاه میکرد ک چرادیرکردی.میگه فلانی حامله هست همین ناز وقر.تورونداره بابااون بنده خدابچه پنجمشه من بیست وسه سال بچه دومه خلاصه رسیدن من امانها وعروسی فامیلها شوهرم همانا اگ نمیرفتم قشقرشی ب پامیکرد برادر شوهرم از کربلا اومد فامیلا کربلا اومدن فقط در رفت وآمد بودم حالم خیلی بدمیشد مادری نداشتم ک کمکم کنه ناز موبکشه پدری نبود ک پشتیبانم باشه شوهرمم سرکار خیلی سخت بود خلاصه شدم سی وهفت هفته شبی ک ازپیاده روی اومدم خونه خواهرشوهرنفهمم اومد بادخترم بغلم بازی کردن یک او دخترم افتاد روشیکمم باپشتش محکم یک اومن داد کشیدم اه مردم یک اوهمه اومدن مادرشوهرم اینها دیدم بچه خودشو یک جاجمع کرد مادرشوهرم.شیکمم و مالید دیدم بهترشدم خوابیدم دیدم صبح ساعت پنج صبح خیس شدم دیدم بعله بخاطردست گل دخترم وخواهرشوهرم کیسه آبم ترکیده بچه هم توشیکمم بی تابی میکنه

مادرشوهرم باپدرشوهرم بیدارکردم گفتم بریم بیمارستان پاشدن آماده شدن من خیلی میترسیدم هم ناراحت بودم حداقل شوهرم پیشم نیست مرخصی ندادن رفتم بیمارستان گفتن خانم اصلا الان موقع زایمانت نیست راستی یک هفته قبلش اززایمانم رفتم سنو گفت بچه ات سالمه همه چی خوبه ووزنشم دوکیلو هشتصده.خلاصه گفتم ضربه خورده ب شیکمم و دخترم افتاده روشیکمم گفتن دراز بکش صدا قلب بچه روگوش کنیم منم دراز کشیدم گفتن باید بستری بشی بچه مدفوع کرده بایدبستری بشی منم رفتم بامادرشوهرم خداحافظی کردم اومدم دراز کشیدم ک سروم وصل کنن من همیشه ب چسپ های ک برای محکم کردن سروم میزنن حساسیت دارم ودستم داغون میشه خلاصه منو بردن تواتاق ایزوله اصلا درد نداشتم ساعت شده بود هشت صبح خواهرشوهرم میومد سر میزد ازبس مادرشوهرم وخواهرشوهرام عروسم عروسم کرده بودن میگفتن مگه این خانوادا نداره میگفتن ن یتیمه بیچاره

اومدنو یک آمپول ب ران پام زدن ورفتن بعدآمپول فشار بین شونم هرای میومدن ای معاینه میکردن اون شهر مادرشوهرم بیمارستانش دانشجوهای مامایی رومیاره ک یاد بده این دانشجوهای بیشرفم روماامتحان میکردن بقران یک دکتراومد برادانشجوها توضیح بده گفت هر کاری میخواهین سرش در بیارین عملی انجام بدین سرش داد زدم یتیمم درست بی کسو کارنیستم خانواده شوهرم هستن بعدشم مگه من موش آزمایشگاهی هستم

وای خداباهام لج کردن ای میومدن اذیتم میکردن یکی میگفت پاش وخانم.یکم تحرک داشته باش یکی میگفت دراز بکش خانم خطرناکه بچه ات امکان داره مدفوع شوبخوره ازاین حرفهاشون اشکم در می اومد مادر شوهرم اینهاحتی یک دمپایی برام نیاوردن منم بدون کفش ب پرستارگفتم میشه ب همراهیم بگی برام.گفش بیاره شونه شو بالا انداخت ب من چه خودت بروب بدبختی رفتم بهشون گفتم بعدخیلی تشنه بودم گفتم بهم آب بدین تشنه مه گفت الان ب همراهیت میگیم دیدم چقدر تحویلم میگیرن دیدم برام آب معدنی گرفتن بقران باچشمهای خودم دیدم آبهای آب معدنی روخورد پرستار بعدازشیرآب آب کرد بطریش وداددستم چیزی نتونستم بگم فقط خداروصداکردم ساعت سه شده بود دیدم دوباره آمپول زدن  گفتم برم دستشویی گفت ای توچقدر دستشویی میری اخه مگه تقصیرمنه رفتم اومدم گفت خانم زود باید زایمان کنی بچه مدفوع شو خورده چون این دستگاه مال قلب بچه هست روشیکمم بود گفتم خوب درد ندارم چیکارکنم شوهرم ب خواهرشوهرم زنگ زد اونم گوشی روآورد واسم یک عالمه باهاش گریه کردم یک عالمه گفت ببخشید ک نیستم کنارت گفت میخواستم قید کارم وبزنم بیام ولی اخراجم.میکنن گفتم نکن توروخداماالان دوتابچه داریم خرج میخوان خلاصه خیلی اروم.شدم من ازساعت پنج صبح ک کیسه آبم ترکیده بود تاساعت پنج غروب هیچ آبی توش نمونده بود واسه همین بدترین زایمان خشکه ب دنیاآوردم بچه مو یک پرستاری صدازد خانم.فلانی گفتم بله گفت بیا دم در همراهیت میخواد ببینه تورو ب بدبختی بلندشدم رفتم دیدم مادرشوهرم ودوتاجاری هام اومدن داخل فقط تونستم بگم سلام گفتم.من نمیتونم وایستم من میرم گفتن باشه من داشتم میرفتم چون دوتاآمپول فشار زده بودن همین یک تیکه راه رو دهانه رحمم باز شده بود

داد میزدم پرستار من احساس میکنم بچه داره میاد دادمیزدم اون میخندید میگفت این ازهمین لوسها هسته ک خودش ولوس میکنه منم باتمام توانم دادزدم دارم میمیرم خیلی بدجور درد داشتم داشتم میمردم بخداچون نمیدونم چندتا آمپول زدن منو دیدم پرستار اومد گفت ای توک فولی وقتی اومدن ک دیرشده بود ب خاطراینکه کیسه آبم تموم شده بود بچه نمیومدپایین خشک شده بود ب زور آوردنش بیرون خیلی بخیه خوردم بعدش ببخشید اه ازپشت و جلو دست شون و میکردن وبچه رو کش میکردن بعدنیم ساعت بچه رو درآوردن من فقط دادمیزدم ومامان نداشته مو صدامیکردم زجه میزدم خداازپرستارهاش نگزره بچه رو اوردن گذاشتن روشیکمم ازبی آبی بدن بچه ام یک لایه سفید بسته بود انگار سوخته بود من داد زدم بدنش چرااینطوریه اشکم دراومد ترسیدم جفت رفت بالا پرستارها گفتن نترس این پاک میشه بچه ام ب خاطر بیتوجه ایی پرستارهامیخواست زبونم لال بمیره ازبس دیر ب من رسیده بودن صورت بچه ام کبود شده بود ومدفوع شوخورده بود سریع بردن بخش نوزادان ک معده شو شست وشو میدادن .بعد منو یک عالمه بخیه زدن ورفتن بعد یک خانم دیگه ک برا زایمان اومده بود اومد پیشم گفت میدونی چی گفتن درباره ات گفتم چی گفتن گفت پرستارها باخودشون صحبت میکردن ک بچه این زنه اگ میمرد بچه منو میگفتن .گفت تو پرونده اش مینوشتیم در دهانه رحم مرده وخوده بیمار کمک نکرد.خوب خدالعنت تون کنه منو سزارین میکردین میمردین بعد گفتن گاش سزارین میکردیمت وای بدترین زایمان ازمن بود یعنی مادرشوهرم وجاری هام گریه میکردن برام بعدپسر خوشگلم وآوردن پیشم سه کیلو وشصت ب دنیا اومد ک همه میگفتن وای چ خوشکله جاریم پیشم موند چون یک روز برامراقبت میبودم مادرشوهرم با اکراه پیشم.میومد اگ مامانم میبود احتیاج هیچکس ونداشتم واسه دخترم بودن غمی نداشتم ولی اینبار باصدتا منت اومدن پیشم شوهرمم.مرخصی ندادن تا چهل روز بچه فقط تصویری میدیدش اینم داستان من الان پسرم یک سال وپنج ماهشه عکس نوزادی شو تو گوشی دیگ مه ک توتعمیرگاه خراب شده ببخشید ک نتونستم عکس بزارم وببخشید ک سرتونو ب درد اوردم

برای ما هم دعا کن عزیزم منم خیلی وقته نرفتم😢

چشم فدات انشالله ب حاجت دلت ک خیلی بی تابی شومیکنی برسی انشالله سفید بخت بشی و زندگیت دوبرابرسرشار از محبت وعشق بشه

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   زن_ممدقولی  |  4 دقیقه پیش