محرم رسید و هر شب با تمام وجود اشک ریختم و از خدا خاستم کمکم کنه شب شام قریبان بود با مامانجونم رفتیم تکیه شمع روشن کردم و ردای آخرین بار ار خدا خاستم کمکم کنه برگشتن خونه
نمیدونم چی شد و چطوری اما بابام پیامامانو دید
فقط داد وحشتناکش و دعواهاش با سپهر یادمه هیچ وقت یادم نمیره لحظه ای که بهم گفت : هانیه هر کاری خاستی برات کردم هر چیزی خاستی برات فراهم کردم بهت اجازه دادم آزاد بگردی و آزاد باشی ولی پا گزاشتی رو خط قرمزم چرا?! مگه چی کم داشتی
خودمم نمیدونستم چرا و چی کم داشتم . اون حظه دلم میخاست بغلش کنم و بگم به خدا دست خودم نبود ولی نتونستم . خلاصه سیم کارتمو گرفت و هنوزکه هنوزه هم بهم ندادتش