از سر شبی دلم پر آمدم تو سایت انرژی مثبت دادم گفتم به خودم بر میگرده
اما داغونم خواب ندارم
پدرم مادرم کل زندگی ما و خودشون وقف خانواده اشون کردن
یعنی بعد از اونا ما رو آدم حساب کردم
خانواده هاشون هم یکی از یکی بدتر رحمت به خدا تو بی معرفتی و بی لیاقتی
شوهر بخت برگشته ام برام ماشین خرید تو این شرایط افتضاح
داماد کوچیکمون بهش گیر داد شیرینی امشب شام دعوتشون کردیم بیرون با اینکه اوضاعمون یه جوری تا آخر ماه کلی باید قسط اینا بدیم
من به مادرم گفتم غذا می گیرم میارم برای اینکه خونش کثیف نشه گفت باید بریم بیرون
بابام به زور آورد بیرون بابامهم که از صبح درگیر دعوای خانوادگی بین داداش و خواهر مادرش بود اعصاب نداشت
تو رستوران پسرم یه کم شلوغ کرد من یه خواهر کوچیک هم دارم همش گریه کرد و اذیت بابای منم جلو همه سر من داد زد یوم الله بود امروز ایه نازل شده بود مارو بیاری بیرون نوشابه رود را پرت کرد گذاشت رفت با اعتماد به نفس