پیام نمایش اینه که بچه ها علاوه بر مادیات به احساسات پدر و مادرشون هم نیاز دارن..احتیاج دارن تا پدر و مادر در کنآرشون باشن و اونا رو درک کنن..نه این که فقط به فکر خورد و خوراک و درسشون باشن..داستان در مورد یه دختر تک فرزند به اسم آرام هستش که پدر و مادرش شغل سنگینی مثل پزشکی دارن و سعی میکنن چیزی براش کم نزارن..این دختر به شدت احساس کمبود محبت میکنه و مشکلاتی براش پیش میاد..بنا به شرایط مدرسه هم فقط نقش مادر رو میتونم بزارم..آخرش هم طوری اتفاق میفته که مادرش متوجه رفتار نادرستش میشه.راستی اینم بگم که چون نمایشنامه برای نوجوان هستش باید یکم ساده و دور از انتظارات بالا باشه..ممنونم از اینکه توجه کردید.
صحنه ی اول:
ساعت ۹:۳۰شب است و آرام در اتاقش مثل همیشه تک و تنها نشسته است و دارد با صمیمی ترین دوستش(ترانه)تلفنی صحبت میکند.
ترانه_آره خلاصه داشتم میگفتم،تابستون گذشته خیلی خوش گذشت؛یادمه یه بار وقتی با مادرم داشتم حیاط رو تمیز میکردم یکهو مامان شیلنگ آب رو مستقیم رو من نشونه گرفت..وای آرام دو ثانیه بعد عین موش آب کشیده شده بودم..اون روز من و مامان عین دو تا بچه با هم آب بازی کردیم..آهان راستی یه روز هم.....
آرام با چهره ای متفکر و پر از حسرت گوشی را از روی گوشش بر میدارد و روی سینه اش میگذارد..آنقدر در فکر فرو می رود که ترانه را به کلی فراموش میکند و میگذارد او با خیال راحت هر چه قدر که می خواهد حرف بزند...کاش میفهمید حرف هایش همیشه باعث می شود تا او بیشتر از گذشته قلبش بشکند..چند دقیقه میگذرد..
ترانه_آرام؟!صدامو می شنوی!؟الو!؟آرام!؟حالت خوبه؟!
آرام در حالی که سعی میکند جلوی بغضش را بگیرد میگوید:
_خوبم ترانه..ببخشید الان نمی تونم صحبت کنم..فردا می بینمت.
ترانه_باشه عزیزم بعدا حرف می زنیم..خدا نگه دار..
آرام_خداحافظ.
کمی میگذرد و سپس مادر آرام(پروانه)که تازه از سر کار برگشته است، وارد اتاق آرام می شود.
_سلام عزیزم. من اومدم.
آرام که با دیدن مادرش حرف های ترانه را فراموش کرده است با خوشحالی می گوید:
آرام_سلام مامان!خسته نباشی..اگه بدونی امروز تو مدرسه چیشد..خانم محمدی من رو به عنوان بهترین...
پروانه_آرام جان مامان امروز خیلی خسته شدم..اگه میشه بعدا با هم حرف بزنیم..تو هم زودی درساتو بخون و بخواب..مطمئنم امروز همه ی وقتت رو پای گوشی و رمان گذروندی..
آرام مثل همیشه لبخند تلخی میزند..
_باشه مامان..ولی من همه ی درسام رو خوندم..
پروانه جلو تر می رود و دستش را روی شانه ی آرام می گذارد.
_یادت باشه هیچ وقت نمیتونی بگی درسام رو خوندم!چون همیشه تو این دنیا یه چیزی برای یاد گرفتن وجود داره!پس زودی برو و یه ساعت دیگه درس بخون و بعد هم بخواب.
سپس آهسته به طرف در می رود و آرام را دوباره در تنهایی هایش رها می کند.
آرام پس از کمی مکث بلند بلند با خودش حرف می زند:
_آره مامان..تو راست میگی!همیشه تو این دنیا یه چیزی برای یاد گرفتن وجود داره..اما کاش تو هم یه چیزی رو یاد میگرفتی..اینکه من چقدر به بودنت نیاز دارم!