من خونه قبلیم حقیقتش دایم با شوهرم بحث وجدل داشتیم شوهرم خییییلی بچه ننه بود وبسیار به خانوادش وابسته مخصوصا خواهرش.حتی یه روز ناهرپختم ساعت دو اومد گفت بپوش بریم خونه خوارم مهمونشیم من گفتم اخه وقتی زنگ نزده بهم کجابرم لج کرد ورفت غذامم موند رو دستم وخیلی موردای دیگه مثلا حتی خونه هم میخواس بگیره خواهرش نظر میداد ارایشگاه عروسیم کردش افتضاح که باید بیای فلان جا حنابندونم کردم مثه میمون همه میگفتن چرا یه جا خوب نرفتی خلاصه بماند که طلا نخریدن برام و نیم ست شد طلاهام.کلا خواهرش دلمو خون کرد خلاصه صابخونم نشس گفت اینا یکسره دعواشونه خواهرشوهرمم فرصتی پیداکرد و هی منو چزوند.اس دادم من وشوهرم مشکلی نداریم دوس ندارم پشت سرم بشینی حرف بزنی که هرچی دلش خواس اس داد پایین شهری فلانی بمانی سرتا پات عیبه عیب رو برادرم میزاری و...حالا یه هفتس ازون روز گذشته مادرشوهرم فردا نظری داره نمیدونم چیکنم برم نرم .برم ببینمش اعصابم خراب میشه نرمم پشت سرم حرف میزنه