هرکی یه تجربشو بگه حالمون خوب شه یکم با خوندنشون
مال خودم:
مامانم بیمارستان بستری بود بعد من پیشش بودم شب شد جا نبود بخوابم یه صندلی بیشتر نداشت بزور شبو صبح کردم دیدم اینطوری نمیشه مامانمم فهمید گفت بیا پیش من بخواب منم از خداخواسته رفتم گرفتم خواااابیدم دوتایی رو یه تخت بودیم هی پرستاره میرفت میومد بهم تیکه مینداخت میگفت پاشو یعنی چی منم پا میشدم دوباره میرفتم تو تخت یه شب مامانم پا شد بره دستشویی دید سرم خیلی بالاست داشت با حال بدش جک تختو میچرخوند که من راحت بخوابم همون موقعه پرستار اومد بلند بلند میخندید بقیرم صدا کرد همشون مرده بودن از خنده من راحت خوابیده بودم مامانم داشت تختو واسه من راحت میکرد
همه میگفتن اینجور مراقبی تاحالا ندیدن