خانما خواهش میکنم راهنماییم کنید یا حداقل یکم بهم ارامش بدین
دیشب گفتم ک بابام فهمید دختر نیستم کلی دعوا و داد بی داد که باید برم بسازم باهاش و دیگ با من کاری نداره اگ طلاق بگیرم
مامانم هرچقدر باهاش حرف زد ک اگ من دخترمو بفرستم باهاش باید جنازشو پس بگیرم،اون ادم نیس
خواهرم امروز اومد باهاش حرف بزنه ک انقدر حرص خورد ترسیدن سکته کنه ساکت شدن..حرفای بابام خیلی برام سنگین بودمیگفت اینا شبا میرفتن تو اتاق صدای هروکرشون میومده، من شبا اینجا میخوابیدم از صداشون خوابم نمیبرده،وای باورم نمیشد خیلی حالم بد شد،از خجالت عرق سرد نشست رو کمرم
۶ماه دیگ عروسیمه،گف برم عروسیمو بگیرم رفتم خونه خودم طلاقمو میگیره،گف من ابرو دارم،به مامانم گف اگ طلاقشو گرفتی یا جای منه تو این خونه یا جای شما
مامانم اومد باهام حرف زدگفت خر نشی اشتی کنی که گفتم من حاضر نیستم شما زندگیت از بالای من خراب شه من میرم باهمه چیش میسازم با خیانتش با کتک زدنش با بی احترامیش و مسخره کردنم باهمه چیش میسازم..مگ این سه سال چیکار کردم سوختم و ساختم،قرصای اعصابمو اصن میخورم همه چی خوب و اروم میشه
مامانم شروع کرد گریه کردن اینکه غلط کردی باهاش زندگی کنی،گفت برم به دست و پای بابام بیافتم بلکه کوتاه بیاد
رفتم حرف زدم اشک ریختم اینکه اشتباه کردم و اینا بابام فقط از ابروش میترسه اینکه حرف پشت سرم در بیارن،همه بفهمن و من بشم خراب
بابام گفت ساکت باشم دیگ حرف نزنم
دارم همینطوری اشک میریزم نتنها من بلکه خواهرم و مامانم، میترسن از اینده من ک از اخر یا دق مرگ بشم یا خودمو بکشم
۱۵سالگی عقد کردم الان ۱۸ دارم با اصرار زیاد از جانب اون یک سال بعد عقدم زنش شدم ک بعدش مشکلات بیشتر شد..الانم دیگ هیچی برای از دست دادن ندارم هیچی،دیگ برام مهم نیس برم با اون ادم عوضی زندگی کنم یا خونه بابام زیر سلطه و گیر دادنای بابام زندگی کنم هر دوتاش بده،فقط حیف ک از مرگ میترسم وگرنه همه رو خلاص میکردم