2737
2734
عنوان

سردرد شدید در بارداری

76 بازدید | 9 پست

سر درد شدید و طولانی میگیرم چیکار کنم خوب شه حالم بده 

متنفـرم از آدم های که همیشه در حال نظـر دادن هستـن حتی بدون اینکه نظـرشون رو پرسیده باشـی تو تمـام مسائل شخصـی آدم سـرک میکشـن و تـِز میدن هر کـس سلیقـه خاص خـودش رو داره اگه از نظر شمـا زشتـه سلیقه و نظرتون رو برای خودتون نگهدارین متنفـرم از آدم های که از خصـوصی ترین مسائل زندگی آدم سوال میپرسـن متنفـرم از آدم های بدذات که اگه به نفعشون باشـی بهت خوبـی میکنن و اگه براشون نفع نداشته باشـی بدترین بدی هارو در حقت میکنن و اگه باهاشون مثل خودشون رفتار کنی تازه ناراحت هم میشن ولی من این رو تو زندگیم یاد گرفتم با هرکس اندازه لیاقتش رفتار میکنم من کینه ای نیستـم اما آلزایمر هم ندارم حتی کوچیکترین حـرف ها توی ذهنم مونده اگه لطفی در حق این مدل آدم ها بکنم معنیش این نیست بخشیدم یا فراموش کـردم از ته قلبم از وجودشون متنفـرم فقط شاید اون لحظه مجبور بودم لطفی کنم خیلی وقتا در جواب این همه فضولی و سوال فقط لبخند میزنم و تو ذهنم فکر میکنم آیا این چیزها به تو ربطی داره ...

وای منم دچارش بودم هیشی عزیزم باید تحمل کنی ک دوره ش تموم بشه. اتاقتو تاریک کن گوشی دستت نگیر،چیزای گرم بخور

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
فشار خونت رو چک کردی؟

فشارم معمولا پایینه 

متنفـرم از آدم های که همیشه در حال نظـر دادن هستـن حتی بدون اینکه نظـرشون رو پرسیده باشـی تو تمـام مسائل شخصـی آدم سـرک میکشـن و تـِز میدن هر کـس سلیقـه خاص خـودش رو داره اگه از نظر شمـا زشتـه سلیقه و نظرتون رو برای خودتون نگهدارین متنفـرم از آدم های که از خصـوصی ترین مسائل زندگی آدم سوال میپرسـن متنفـرم از آدم های بدذات که اگه به نفعشون باشـی بهت خوبـی میکنن و اگه براشون نفع نداشته باشـی بدترین بدی هارو در حقت میکنن و اگه باهاشون مثل خودشون رفتار کنی تازه ناراحت هم میشن ولی من این رو تو زندگیم یاد گرفتم با هرکس اندازه لیاقتش رفتار میکنم من کینه ای نیستـم اما آلزایمر هم ندارم حتی کوچیکترین حـرف ها توی ذهنم مونده اگه لطفی در حق این مدل آدم ها بکنم معنیش این نیست بخشیدم یا فراموش کـردم از ته قلبم از وجودشون متنفـرم فقط شاید اون لحظه مجبور بودم لطفی کنم خیلی وقتا در جواب این همه فضولی و سوال فقط لبخند میزنم و تو ذهنم فکر میکنم آیا این چیزها به تو ربطی داره ...
وای منم دچارش بودم هیشی عزیزم باید تحمل کنی ک دوره ش تموم بشه. اتاقتو تاریک کن گوشی دستت نگیر،چیزای ...

چرا سردرد میگرفتی

متنفـرم از آدم های که همیشه در حال نظـر دادن هستـن حتی بدون اینکه نظـرشون رو پرسیده باشـی تو تمـام مسائل شخصـی آدم سـرک میکشـن و تـِز میدن هر کـس سلیقـه خاص خـودش رو داره اگه از نظر شمـا زشتـه سلیقه و نظرتون رو برای خودتون نگهدارین متنفـرم از آدم های که از خصـوصی ترین مسائل زندگی آدم سوال میپرسـن متنفـرم از آدم های بدذات که اگه به نفعشون باشـی بهت خوبـی میکنن و اگه براشون نفع نداشته باشـی بدترین بدی هارو در حقت میکنن و اگه باهاشون مثل خودشون رفتار کنی تازه ناراحت هم میشن ولی من این رو تو زندگیم یاد گرفتم با هرکس اندازه لیاقتش رفتار میکنم من کینه ای نیستـم اما آلزایمر هم ندارم حتی کوچیکترین حـرف ها توی ذهنم مونده اگه لطفی در حق این مدل آدم ها بکنم معنیش این نیست بخشیدم یا فراموش کـردم از ته قلبم از وجودشون متنفـرم فقط شاید اون لحظه مجبور بودم لطفی کنم خیلی وقتا در جواب این همه فضولی و سوال فقط لبخند میزنم و تو ذهنم فکر میکنم آیا این چیزها به تو ربطی داره ...
چرا سردرد میگرفتی

تو بارداری ک شایعس.منم اوایل بارداری خیلی دچارش بودم. دلیلشم نفهمیدم ولی گاهی بخاطر کار نکردن شکمم بود اسید اوره ک جمع بشه سردرد میشم ولی گاهیم بی دلیل بود، 4/5ماهگی خوب شدم

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!

مایعات البته من کم میخوردم ماما هم بهم گفت بیشتر بخور ک خوب بشی

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
2740
فشارم معمولا پایینه 

اگه مرتب فشارت رو چک می‌کنی و از اون نظر خیالت راحته. همین کارهایی که اون خانم گفت رو انجام بده اتاق تاریک، استراحت، عدم استفاده از گوشی، نهایتا قرص استامینوفن.

ولی حتما به دکترت هم بگو در جریان باشه.

اگه تاری دید داشتی سریع برو یه درمانگاه  یا زایشگاه فشارت رو چک کنن

خودم را در آغوش گرفته ام، نه چندان با لطافت، نه چندان با محبت، اما ..... وفادار، ....وفادار
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687