من یه جامستاجرم ۳ ساله اینجام
دقییییقا اونروزی که صبحش زود پاشده بودم بیرون بودم ظهربرگشتم وناهارخوردیم و نا نداشتم ظرفا رو بشورم
بچمم خوابش میومد اومدیم چرت بزنیم(اصلا بعدازظهرا نمیخوابما)چون صبح زودبیرون بودم وخوابم میومد
یه چرت کوتاه زدیم که زنگمونو زدن
با موهای ژولیده چشام وانمیشد خونه نامرتب همسایه های طبقه بالا گفتن مهمون نمیخوای😐😐😐😐😐
اخه نامردا اخه بی اتصافا یکیتون میومد میگفت نیم ساعت دیگه همگی میایم خونت. اماده میشدم
لباسم نامناسب موها ژولیده
لباسشویی لباسارو شسته بود ریختم رو اپن که پهن کنم بچم گریه کرد
ظرفای ناهارتوسینک اجاق گاز کثیییییف چون شوهرم ناهارو پخت ازبیرون اومدیم
بعد بدترررررر ازهمه اینهاااااا مفتضحترینش اینکه شو رتم صبح پوشیدم دیدم به دردنمیخوره انداختم سطل تواتاق خوابم که برگشتم بردارم 😫😭
بعد مهمون ک اومد گوشیش زنگ خورد رفت اتاق خواب حرف زد😐😐😐😐😐😐😐
تازه وقتی گفتن یاالله مهمون نمیخوای گفتم بله بله بفرمایید موهام رو هوا بود بچم ازخواب هراسون شده ناله میکنه بعل نکردم دنبال کلیپسم میگشتم پیدا نمیشد لامصبببب🤕🤕 همون ظهرش پسرم انداخته بود زیرمبلا .مهمون برامپیدا کرد داد😔😭
لباسای رو اپن هم ریختم رو تخت در اتاقو بستم
تازه اون قسمت حوله ای تِی رو داده بودم همسرم بدوزه ظهر باخودش اوردم گذاشت رو اپن😭
اونم دیدن رو اپن🤕
بعد سرپاکه بودن اشپزخونه رو دید زدن که کابینتات چه تمیزه 😐ولی سینکم پر و نامنظم واشغال ناهار 😥😭
بدترین روز عمرم بود
تاحالا من شو رت اونجا ننداخته بودم به عمرم😥😭
داغ دلم تازه شد
امااینو بگما خونم تمیزبود جارو دستمال روز قبلش زده بودم فقط نامنظم بود
چه زیادشد😄ببشقید