2737
2734
من الان چند ماهه قصد دارم ولی هنوز نشدم مشکلی هم ندارم اما نمیدونم چرا نشده خیلی ناامیدم ،دیگه انگیز ...

عزیزم استرس نداشته باش ,,باعث میشه بارداری صورت نگیره  بدون استرس اقدام کن انشالله که این ماه بارداری

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2731

سلام دوستان عزیزم!

من هم زمانی پسرمو از دست دادم و الان دو تا دختر ناز دارم!

این دوران می گذره!

اینقدر بچه ها شیطونی می کنند که آدم یادش می ره!

من حتی تصمیم دارم به جای بچه از دست رفته م بچه هایی را به سرپرستی بگیرم!

و حتی الان می گم کاش اون زمانی که در غم از دست رفتن بچه م هدر کردم فرزندی که اون هم در جست جوی مادری بود در آغوش می گرفتم!

بچه نباید حتما بچه بیولوژیکی خود آدم باشد!

بچه باید در قلب آدم رشد کند نه در شکم آدم!

شاید این شعار به نظر برسد اما وقتی آدم حس مادری را چشید می تواند مادر همه ی موجودات باشد حتی یک گربه ی کوچک!


من هم همچین لحظه ها رو کشیدم برای من 1ماه مونده بود به دنیا بیاد ک نشد همچی طبیعی بود بچه عالی تا اینکه ب دکترم می‌گفتم نفسم بالا نمیاد نمیتونم خوب نفس بکشم گفت طبیعی هست منم بی تجربه اولین بارداری بود تو سن 24سالگی برام سونو نوشت رفتنم انجام دادم همه چی عالی بود دقیقا 2روز بد سونو روز تاسوعا بود ک متوجه شدم ک دیگ تکون نمیخوره چون  ساعت 5صبح همون روز ب شدت تو خواب عرق کرده بودم وبیدار شدم دیدم بدنم از عرق خیس شده رفتم دستشوی ی تکون خرد نگو آخرین تکونش بود خوابیدم ساعت 9صبح از خواب بیدار شدم آماده شدم با همسرم رفتم خونه مادر شوهرم ک غذای نذری بگیریم هیچ بچه تکون نمی‌خورد من گفتم شاید خوابه نگو فرشته مهربونم دیگه قلبش نمیزنه من ی کوچولو غذا خوردم ک 2ساعت بد آمدیم خونه ب همسرم گفتم دخترم تکون نمیخوره هی راه رفتم شربت شیره خوردم تکونش دادم هیچ خبری ازش نبود ب همسرم گفتم سریع بریم بیمارستان تو راه همش ب خودمون امید میدادمیم ک اتفاقی نیفتاده سریع پرستار آمد ماما دکتر همه ریختن رو سرم اکو گذاشتن تکون داد دکتر گفت ب احتمال زیاد تلف شده انگار دنیا تو سرم خراب شد همسرم بد تر از من وقتی سونو شدم گفت قلب ❤️ بچه دیگه نمیزنه خیلی عذاب کشیدم 10 روز زیر سرم درد بودم تو بیمارستان ک بچه طبیعی بیاد اما نشد مجبور ب سزارین شدم خیلی غذاب کشیدم شبی ک سزارین شدم سینهام پر شیر شده بود نمیشد تخلیه کنم لرز کردم همش میگفتم بچه مو می‌خوام   ب تابی میکردم همسرم برام اتاق خصوصی گرفت من خیلی دوست داشتم دخترم و ببینم بقلش کنم احساسش کنم اما نگو همسرم اجازه نداده ب خاطره روحیم ک بد تر نشه  هر کی رد میشد بهم میخندید نمی‌دونم چرا همه بچه بغل تو راه رو بودن صدای گریه نوزاد میومد دنیا تو سرم خراب میشد بد اون چه رنج‌های بابت نبودنش کشیدم ک آمدم خونه دیدم همسرم در اتاقشو بسته رفتم در اتاقشو باز کردم با اون حال بد آنقدر گریه کردم ک حالم بد شد مامانم خیلی حالش بد بود وقتی منو میدید کنترل خودشو از دست میداد همسرم گفت چند روز نیا بزار حالش خوب شده همسرم خیلی کمکم کرد دلش پر درد بود اما ب من دلداری میداد تا چند وقت تو اتاقش می‌خوابیدم تو خودم بودم همش خیره میشدم ی دفه می‌دیدم صبح شده از دردهام دیگه نگم براتون  ک دارم خودم اشک میریزم اما تصمیم ب بارداری گرفتم رفتم ی دکتر دیگه ماجرا رو براش توضیح دادم گفت تو بارداری قلظت خونت ب شدت می‌ره بالا گفت شدت عرق خوت این بوده ک قلب خودت ب سختی کار می‌کرده و احتمال خیلی زیاد خودت تو خواب تلف می‌شدی اما عمرت در این دنیا بوده ک اون دکتر بهت رقیق کنند نداده اما لحظه ای که باورم شد ک دیگه از دستش دادم حتی یک بار هم ب خدای خودم نگفتم آخه چرا با من این کار رو کردی بابت کدام گناه من آزارم ب ی مورچه نمی‌رسه بیش خودم گفتم همونجور ک دوست داشتی بهم دادی هموجور هم ازم گرفتی اما جاشو برام پر کن  بد 7ماه باردار شدم 12هزار تا سلوات و12هزار تا آیه الکرسی نذر کردم در هنگام بارداری همشو گفتم روزی ک بیبی زدم تا چند روز با همسرم تو شوک بودیم نمیدونستیم از خوشحالی چکار کنیم وقتیکه بد 4ماه فهمیدیم دختره از خوشحالی داشتم پرواز میکردم گفتم خدایا دخترم و بهم برگردوندی شکر بلخره تحت نظر بودم داروهای رقیق خون کنند از آمپول بگیر تا قرص رو تا آخر بارداریم استفاده کردم و چه لحظه های پر استرسی و شب‌ها تا صبح بیداری همش شمارش تکان خوردن زیر اکو تو بیمارستان تا صبح بیدار بودن رو پشت سر گذاشتم و 1هفته بستری شدم تا بدنیا بیاد ک روز دوم بستری بودم ک دیدم شکمم سفت شده اصلا نمیتونم زیاد تکون بخورم ب ماما گفتم اومد ماینه کرد گفت دهانه باز نیست رفت ب دکتر بگه دیدم با لباس اتاق عمل آمد وغیره گفت سریع آماده شو بریم اتاق عمل جون خودت و بچه در خطره من هنگ کردم در حین رفتن ب اتاق عمل ب همسرم زنگ زدم گفتم فقط بیا اگه دیر تر رفته بودم برای عمل خدا ناکرده جونمون رو از دست می‌دادیم رفتم اتاق عمل همش میگفتم سالمه زنده هست لحظه ای که آروم گرفتم لحظه ای بود که بوسش کردم خیالم راحت شد همسرم خوشحال همش خدا رو شکر میکرد بهتر لحظه ها بود برام اما وقتی که سرگرم بچه شدم دیگه همه چی انگار برام مثل ی خاطره شد زیاد فکر نمیکنم در موردش الان دخترم عمرم نفسم ،🧿🧿4نیم سالشه براش همیشه آرزوی سلامتی میکنم و خیلی دخترم دوست داره ی داداشی داشته باشه خدا یا ب دل دخترم نظری کن همش ب امید داداشی می‌خوابه با اون همه سختی ک کشیدم اما باز دوست دارم دوباره باردار بشم فقط ب خاطره دخترم 

امیدوارم هیچ کس همچین دردی براش اتفاق نیوفته 

امید وارم داغ دلتون تازه نشه ممنون ک این همه وقت گذاشتید و خوندید 

عزیزم استرس نداشته باش ,,باعث میشه بارداری صورت نگیره  بدون استرس اقدام کن انشالله که این ماه ب ...

ممنون عزیزم

چند وقتی خودمو زدم به بیخیالی اما بازم باردار نشدم😥الان یکساله که بچمو از دست دادم

2738
من هم همچین لحظه ها رو کشیدم برای من 1ماه مونده بود به دنیا بیاد ک نشد همچی طبیعی بود بچه عالی تا ای ...

عزیزم با تک تک نوشته هات اشکم دراومد خداروشکر که شما دوباره باردار شدین ودخترتون دوباره برگشته انشالله خدا یه دادش نازم به دخترتون هدیه بده با این حال خوبتون برای منم دعا کن که اگه لایقش هستم خدا دوباره پسرم رو بهم برگردونه

ممنون عزیزم چند وقتی خودمو زدم به بیخیالی اما بازم باردار نشدم😥الان یکساله که بچمو از دست دادم

خدا بهت صبر بده عزیزم ,انشالله به زودی زود خدا بهت نعمتش رو ببخشه نگران نباش خدا تو زمان خودش برات جبرانش میکنه ناامید نباش به خدا توکل کن ,انشالله هروقت باردار شدی خبرش رو به من هم بده

عزیزم با تک تک نوشته هات اشکم دراومد خداروشکر که شما دوباره باردار شدین ودخترتون دوباره برگشته انشال ...

عزیزم خدا همیشه بهترینها رو ب بنده اش میده و شما لایق بهترینها هستی عزیزم خدا بهت صبر بده می‌فهمم حالتو خدا ب هیچکس نشون نده اما آدم از اتفاقات بدی ک تو زندگیش میفته قدر داشته هاشو بهتر می‌دونه و با یک دید دیگه ب زندگی نگاه می‌کنه من دلم روشنه ک ایشالا مامان میشی اما بشرطی ک زیاد در موردش فکر نکنی من باشگاه رفتم کتاب می‌خوندم جدول حل میکردم  هر روز پیاده روی میکردم تا از سرم بپره دروغ نباشه بعضی شبا عکس سونو رو بغلم میکردم  با گریه می‌خوابیدم اما در طول روز فکر نمی‌کردم در موردش پس قوی باش قوی بودن نشانه قدرت تو هست من ب شما قول میدم اگه در موردش فکر نکنی زودتر باردار میشی اما باردار شدی ب کسی نگو من تا ۹ماه کسی نمیدونست فقط خانواده همسر و خانواده خودم میدونستن خونه فامیل هم نرفتم همه فکر میکردن ک من و همسرم از هم جدا شدیم وای کلی میخندیدیم بهترین ها رو برات آرزو میکنم و امیدوارم ب زودی زود مامان بشی انشالا،⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩

عزیزم خدا همیشه بهترینها رو ب بنده اش میده و شما لایق بهترینها هستی عزیزم خدا بهت صبر بده می‌فهمم حا ...

ممنون از دعای قشنگت عزیزم💓💓منم خودم رو دارم سرگرم میکنم طی روز حواسم رو پرت میکنم شب موقع خواب کلی گریه میکنم ودوباره فردا با انرژی شروع میکنم توکلم به خداست اگه لایق هستم منو باز لیاقتی مادری فرشته ی زمینی قرار بده ,,تورو خدا با قلب مهربونت برام دعا کن

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز