خواب دیدم دخترم بزرگتر شده نشسته تو صندلی غذا هی بهم اشاره میکنه منم کلی مهمون داشتم سرم شلوغ بود... آخر اومدم گفتم جانم مامان چی میخوای؟ یه یه سیب اشاره کرد.. گفتم سیب میخوای مامان؟ سرشو تکون داد که ینی آره...منم تو دلم گفتم تو جون بخواه فقط همین که زنده ای من باید زندگیمو به پات بریزم.. سیبه یه قسمتش خراب بود اون قسمتو بریدم بقیشو رنده کردم.... خیلی دلتنگشم خیلی زیاد
هر لحظه اون شب یلده اون روز نحس مثل یه فیلم جلو چشمامه...وقتی دیشبش گفتن حالش زیاد خوب نیست... وقتی راهروی جلوی آی سی یو رو قدم میزدم التماس خدا میکردم که خدایا ازم نگیریش... وقتی صبح پاشدم دیدم سه تا میس کال از بیمارستان دارم... وقتی شوهرم حرف زد باهاشون و با بغض نگاهم کرد گفت انا نالله و انا الیه راجعون... وقتی از حرفش غش کردم از خنده با خنده به برادرم گفتم میگن آلا مرده... بهترین لباسامو پوشیدم با خنده آرایش کردم رفتم بیمارستان چون باور داشتم شوخیه.. وقتی دیدم با دلسوزی نگام میکنه همون نگهبانی که تا دیروز دعوا میکرد که یه دیقه ام بیشتر نمونم پیش دخترم... وقتی از دستشون فرار کردم دویدم داخل آی سی یو دیدم تخت دخترم خالیه... وقتی دوییدم سمت انتهای حیاط که سردخونه بود دیدم درش بستس.. در زدم گفتم مامان تحمل کن اومدم ببرمت.. وقتی یه آقای پیر درو باز کرد کیسه رو باز کرد بغلش کردم دیدم چشمش تکون میخوره دوییدم پیش دکترش که بگم احتمال داره زنده باشه ولی گفت نه... وقتی لباشو بوسیدم و از سرمای لباش تنم لرزید... این لحظه های مزخرف هر لحظه جلو چشممه... تو مسافرتم از خاک دخترم دورم دارم دیوونه میشم😭😭