نمیدونم چی بگم فقط دلم میخواد بمیرم یه شوهر که محبتش مختص خواستهاشه چهارساله زنشم فقظ به سود خودش هسچ برام نکرده ارزوه یه کادو از طرفش دارم حسود بدذات نامزدی خواهرم چون پسره ازش بهتر بود با رفتارا وکارای زشتش بهم زد اینقدر اذیتم کرده خدا لعنتم کنه نمیدونم چه کنم که خودم با خودم کردم نگین مقصرم چون کودکی پرتنش و نوجونی خیلی سختی داشتم تنها دوستم که همه ی مشکلات میدونست وباهم همدرد بود از دستش دادم بخاطری افسردگی وسردرگمی وارد این زندگی شدم زندگی که هیچیش مثل زندگی های بقیه نیست همسنام ازادن میگردن میپوشن موبایل نو لباسای شیک مهمونی های خوب منم شوهرم برام ارزش نمیزاره با ماشین ببرم این طرف اونطرف سرما نکشیم نه نامزدیم نه ازدواجم نه الانم هرکاری خودش بخواد میکنه ابروم برده اقوامم نگم که با یکی خوبه با یکی بد الکی توهمی درصورتی که کارش ندارن نمیدونم نه راه پیش دارم نه پس گذشتم پرمشکل الانم پرمشکل ایندمم پرمشکل دیکه نمیکشم تنها دلخوشیم پسرمه مجبورم بخاطر اون تحمل کنم با یه ادم بددهن خودبین بی منطق دیگه نمیکشم دلم میخواد خودمه خلاص کنم انگار پرندییم که تو قفس گیر کرده نگین چرا اینهمه حرف زدم
مجبورتون نمیکنم بخونین یا بمونین تو تاپیکم فقط از بس دلم گرفته این تاپیک زدم اگه کارایی که درحقم کرده بگم کتاب میشه هنوز دست نمیکشه