خسته تر از اونی بودم که بخوام حتی جوابشو بدم . این رسم زندگی من بود،تنهایی ودلشکستگی تابینهایت...
دلم دریای خونه و دارم مینویسم،نوشتن تنها راه تخلیه بود برای من...
دلتنگم ، دلتنگ کسی که محکم منو درآغوش بکشه ،دوستم داشته باشه و به دورازدغدغه های زندگی تو آغوش پر از مهرش رها شم...
افسوس و صد افسوس که این هیچ جایی در سرنوشت من نداشت...خیال باطل بود...
روزی فکرمیکردم تنهایی من هم دراین دنیا به پایان میرسه ولی غافل ازینکه که به تعداد روزهای عمرم که سپری میشه ، تنهاییم پررنگ تر میشه...
خسته ام از دنیایی که هیچیش قسمت من نبود جز غم و اندوهش...
نه مهر مادر نه محبت پدر...
نه عشق همسر...جالب نیست؟من طعم هیچکدومو نچشیدم...
آه که این زندگی سراسر غم و اندوه بی پایانه...
به تعداد روزهایی که میگذرونم سال به سال پیرترمیشم...
این حجم ازپیری در دل دختر بیست و اندی ساله؟
آه سرنوشت...لعنت برتو باد ...
به راستی مزه ی عشق چگونه است؟
*عشق*
میدانم که قشنگ است...آری من طعم آن را در حقیقت نچشیده ام ولی همدم تنهایی ام به صورت مجازی بوده است...
دیگر تاب ندارم...تاب ایستادن و تحمل ناملایمات زندگی ...
میدانم بازیگر خوبی نبوده ام ولی چرا نسخه ام تا کنون پیچیده نشده است؟
مگر من بنده نبودم؟
مگر نمیگویند معبود عاشق عبد خود است...به خدا قسم که هرچند خوب نبودم ولی عبد بودم ...
مگر غیر اینست که تمام هستی عبد ، معبودش است؟
پس چرا هرقدر به دنبالش رفتم همچون سایه ازم دور و دورتر شد؟
این بود رسم بزرگ منشی؟
سخن بسیارست ولی دستانم توان نوشتن ندارد ... دگر جانی دراین تمثال خاکی نمانده ... هر حرکتی هست از سوی مرده ای متحرک بیش نیست...
ای خدای چاره سازها!چاره ی کارم را خودت بساز ...
به بالاترین سوگند ، قسم که من روبه اتمام میروم...