رحیم قمیشی 1396/06/04
از خیابان دیده بان اهواز هنوز هم خیلی بدم می آید.
پنج شش سال بیشتر نداشتم، رفتم نانوایی برای گرفتن نان.
فکر کنم اولین بار بود تنهایی می رفتم.
یادم هست آن قدر کوچک بودم که به میز بزرگ جلوی نانوایی نمی رسیدم. پاهایم را بلند می کردم تا شاطر ببیندم.
نان دانه ای یک ریال بود. پنج ریالی را محکم دستم گرفته بودم تا پنج نان بگیرم... آنقدر محکم که توی دستم از عرق خیس خیس شده بود!
ولی شاطر تظاهر می کرد نمی بیندم...
نیم ساعت آنجا بودم، همه را نان داد، ولی من که پشت سر هم می گفتم "شاطر پنج تا نان" نمی شنید!
هی دوست و آشنا آمد و نان گرفت و رفت و من نوبتم نشد!
آن وقت ها مردم بلد نبودند صف بگیرند، نوبت ها در هم بود. اما خیلی از نوبت من گذشته بود و نانوا نمی خواست ببیندم...
چون آشنا زیاد بود.
هنوز لباس ها و چهره شاطر یادم هست، یک پیژامه کوتاه پوشیده بود تا زیر زانوهایش که از آرد سفید شده بود، زیر پیراهنی روشن و بلندی داشت که روی پیژامه اش افتاده بود، با آن قد بلندش، آن روز چقدر زشت به نظرم می آمد...
آنقدر از تبعیضش عصبانی شده بودم که وقتی خم می شد از داخل تنور نان داغ در بیاورد، دوست داشتم می رفتم هلش می دادم داخل...
نمی دانم چرا نمی فهمید تبعیض چقدر بد است.
خیلی که از نوبتم گذشت، نگاهم کرد و پرسید؛
- "تو هم نان می خواستی؟"
ناگهان بغضم ترکید...
گفتم نه!
و تا خانه فقط دویدم و گریه کردم!