یکی از خاطراتی که واستون به یادموندنی بود رو واسمون تعریف کنید ....
اخاطره خودم .. من سال نود ازدواج کردم و از همون روزای اول ازدواجم برادرشوهرم که نه سال ازم کوچکتره میگفت من کی عمو میشم و تا سال نود و هفت که من باردار شدم هر چند وقت یکبار میگفت من میخوام عمو بشم و پس کی عمو میشم . خلاصه بعد از حامله شدنم اول به برادرشوهرم گفتم من حامله ام و اونم از ته دل میخندید و هی میرفت و میومد و میگفت یعنی واقعا من عمو شدم ... یعنی واقعا من به ارزوم رسیدم . . . و بعد از به دنیا اومدن پسرمم رو پروفایلش عکسه بچه رو گذاشت و نوشت بالاخره منم به ارزوم رسیدم