۱۲ ۱۳ سالم بود، دایی بزرگم خدابیامرز اومده بود خونمون، با مامان و دایی نشسته بودیم، من مشغول درس و دفتر کتابم بودم و اونا داشتن حرف میزدن، از یه جایی به بعد حرفهای دایی برام جالب شد، داشت از دختری تعریف می کرد که تو جوونی عاشقش بود و چون وضع مالیشون خوب نبود پدربزرگم اجازه ازدواج بهشون نداده بود، بعدم مجبورش کرده بود با زن داییم ازدواج کنه؛ بعد اون همه سال چنان با حسرت از اون دختر حرف میزد که من شاخام در اومده بود، اخه داییم ۷ تا بچه داشت ، اون موقع به نظرم حرفهاش بی معنی میومد چون ازدواج کرده بود و خانواده داشت و مغز من مدل صفر و یک کار میکرد؛ گذشت از اون روز و از اون سالها، چند سال پیش به حرفش رسیدم، فهمیدم معنی اون حسرتهارو، اون بغض تو گلوشو؛ حس دردناکیه که امیدوارم هیچ کس تجربه اش نکنه.
انگار تا وقتی یه اتفاق برای خودت نیفته نمی تونی معنی خیلی حرفها و نگاه ها و حسرتها رو بفهمی.
دلم اندازه تمام زندگیم غم داره، غمی که نمیشه با هیچکس در موردش حرف زد.
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
هنوز یه ساعتم نشده جدا شدم یعنی منم حسرت به دل میمونم ؟ خیلی حس بدیه ؟
ب نظرم عشق طوریه ک چه برسی
چه نرسی
پشیمونی
این نظر شخصیم هست
قطعی نیست
قشنگ ده پله بالایی...از هر قشری و انسانی...عجب خوشمزس اون لبهات...عجب عشقی به من دادی...اصلا وضعیه این اوضاع .... عجب مستی شدم با تو ...ازت بدجوری ممنونم .... پره هستی شدم باتوو... همسرم
قشنگ ده پله بالایی...از هر قشری و انسانی...عجب خوشمزس اون لبهات...عجب عشقی به من دادی...اصلا وضعیه این اوضاع .... عجب مستی شدم با تو ...ازت بدجوری ممنونم .... پره هستی شدم باتوو... همسرم