من خونه بابام بودم ی درویش در زد گفت ی استکان چای بهم بده وقتی بهش دادم خورد خواستم سینی رو بردارم دخترم هم بغلم بود یهو دستم رو گرفت گفت نترس اینکه بغلته دختره خدا دوتا پسر هم بهت میده نیک بختی توی طالعت هست بعدش رفت هرچی بابام تو کوچه رو نکاه کرد ندیدش الانم من دخترم رو دارم و دوتا پسر