قرار گذاشته بودیم که ی سال یلدا با خانواده من باشیم و ی سال باخانواده شوهرم.امسال نوبت ما بود.ولی شوهرم ايناچارشنبه شب زود ترمراسم گرفتن و ماهم رفتیم اونجا تنها نشسته بودم ،من باردارم و لک بینی داشتم بلند شدم رفتم تو آشپزخونه پیش بقیه ک خاهرشوهرم داشت میگفت واااي چ بچه لوسی،خب ميخاد بيوفته بیاد بيوفته دیگه.شورشو درآورده.خیلی ناراحت شدم و برگشتم سر جام تنها بازنشستم.ميخاستيم بريم ب شوهرم گفتم من ازفلاني ناراحت شدم بش بگم??هیچی نگفت.تو راه ک برميگشتيم گفتم ب خواهرت بگو تو سختيشو نمیکشی ک میگی چرا نميوفته.شوهرمم میگفت ن نميگه همچین حرفيو.منم گفتم کلا زبونش تلخه.اخم کرد تا فردا هم حرف نزد.حالا دیشب خونه عموم اینا دعوت بودیم.از چن روز قبلش هی ميريم هی نميريم.
تا بالاخره با کلی ناز آقا اومد.اونجا هرکی باکناريش بود.شوهرمم ناراحت ک کسی محل من نميزاره.چقدرم زحمت کشیده بودن،خیلی خیلی کم خورد.بعد ساعت 11گفت پاشو بريم گفتم باشه.اومدیم تو ماشین گفت آخرین باره ک میام.هیچی نگفتم.رسیدیم خونه داد میزد ک ب بابات گفتن بیا بادامادت بازی کن(پاسور)باباتم گفته من با داداشم بازی میکنم.اینم سوژه شد ک دیگه هیچ جا نیاد.خیلی احساس تنهایی میکنم.شوهرم فقط با خانواده خودشه.بابای منم ک اصلا این چیزا براش مهم نيس