بجه هااول ازهمه بکم توخاب خیلی خابای بدمیبینم و اذیت میشدم ی دعانویس سرکتاب بازکرد گفت جن اذیتت میکنه همه ب کنار
دیشب توخاب یلحظه دیدم دری اتاقی بازمیشه ی زنه خیلی ترسناک قدبلندمومشکی پسرونه میخادبیادتودرو میبندم بعداز ترسم ازخاب پریدم و بیدارموندم بعدش یدفعه اومدتو اتاقی ک خابیدم دیدمگفت پاشدم ازترس درو ببندم دیدم جسمم روهمون تخت ک خابیدم روحم پاشد ازترس درومیبستم اون هول داد اومد منوخفه میکردو میزد دستاش مثل چنکالای بزرگ میزد و خفه میکرد حالم داشت بدمیشد جیغ زدم و شوهرم ک کنارم خابیده دستمو بلندمیکردم میگفتم پاشو ک دیدم بازم روح دستمه دست اصلیم رو تخته یدفعه دیدم چندبارهی دستمو پرت کرداینور و منو خفه میکردو میزد اخرسر سوره خوندم جفپقدرولم کردو شوهرم ازجیغم پاشد تایساعت ازگلودرد اب دهنمم زوری قورت میدادم شوهرم میگفت اصلاتو بمن نزدی ک نگوهمون روحم بود و کاملا هم بیداربودم بخداازترس دارم میمیرم چکارکنم ک دست از سرم برداره خیلی وحشتناک بودالان نمیتونم چشم روهم بزارم بخاطردیشب