داستان زندگی ام خیلی طولانیه ومن خلاصه اس میکنم
من با کسی ازدواج کردم که خیلی بی عرضه است و از اول هرچی درآمد داشت نه به من میگفت واصلا هم برا زندگیمون خرج نکرد
مثلا زمینشو فروخت و به من نگفت ویادرآمدی که داشت نمی گفت و برای مادرش خرج میکرد اصلا هم مخالف نبودم و نیستم
خلاصه نسبت به داداشاش هم همین طوره یعنی اونا برا خونه مادرش زیاد خرج نمیکردن و بیشتر شوهر من خرج میکرد
ولی برعکس شوهر من یه داداشش خیلی زرنگه و خودشو انداخته بود تو چک و قسط وخیلی کم خرج میکردروهمین روال پیش رفتن واینم بگم خیلی توزندگیم دخالت کردن ماتوزندگیمون خیلی به مشکل خوردیم و خواستیم جدا بشیم ولی نشده تو همین قهر های یکی دوماهه همش پشت گوشش می خوندن و میگفتن جدا شین شوهرم هم خیلی مقصره
این اخرین دعوامون جاریم زن همین داداشش که میگم زرنگه
باشوهرم حرف زده و شوهرمم خیلی چیزا گفته این خانوم ازمن بزرگتره ولی واقعا درک و شعور پایینی داره همیشه می خواسته زندگیمون خراب بشه
وبعدش جاریم زنگ میزنه به من که بیا ببینممت منم میگم حوصله ندارم و فکر میکنم خبر داشته باشی دعوا کردیم وفعلا حوصله ندارم باشه برا بعد ویه سری پیام ها بینمون رد و بدل شد که من خیلی بااحترام باهاش حرف زدم ولی اون خیلی بد حرف زد و بیشتر قصدش بهم زدن بود تا پادرمیونی میگفت اره شوهرت بهم گفته فلانی ولی باورم نمیشد که دیدم راست میگه واز این جور حرف ها
و از اون جریان به بعد مادر شوهرم فوت شد وما آشتی کردیم ولی من شدم آدم بده بااین که وقتی مادر شوهرم مریضبود ما خونمونو تحویل دادیم و یه دوسه ماهی خونه مادر شوهرم بودم وتمام کارهاشو من میکردم جاری هامم یکی سر کار بود ویکی هم بچه داره واصلا نمیمدن کمک
خلاصه تاقبل دعواهم خونه ما بود وهم خونه جاریم که بعد دعوا دیگه نیومد
حالا من آدم بدم و اون خوب خیلی تحقیرم میکنن هم حرف تیکه دعوت نکردن اصلا ادم حسابم نمیکنن منم واقعا همیشه از این خاله زنک بازی ها فرار کردم چون از اول باهام رفتار خوبی نداشتن و من اصلا بهش فکر نمیکردم ناراحت میشدم ولی جدی نمیگرفتم ولی این سری خیلی دلم میگیره خیلی ناراحت میشم از همه بیشتر از اینکه شوهرم رفته درد و دل کرده
دیشب مهمونی بودیم که اونها هم بودم من رفتم سلام وروبوسی کردم البته اونم رفتارش خوب تر بودنسبت به قبل اخه قبلش میدیدیم همو اصلا سلامم نمی کرد من سلام میکردم
می دونین از دید بقیه تحقیرم نکردن ولی یه کاری میکنن اعتماد به نفسم بیاد پایین
دیشبم موقع رفتن شوهرم اومد گفت داداشم میرسونه مارو من گفتم خودمون میریم اونم گفت باشه بعدش زنش اومد به شوهرم فقط فلانی جان بیاین بریم برسونیمت که گفت نه کار بدی کردم نرفتم ؟؟
واینقدر که به شوهر من میگه جان اعصابم خورد میشه شوهر خودشو فلانی آقا صدا میزنه ولی شوهر منو جان واقعا اعصابم خورد میشه
خیلی می خوام بهش فکر نکنم نمیشه از طرفی هم می خوام با اعتماد به نفس باشم ولی خجالت میکشم
جای دیگه خوبم ها ولی یه جاهایی مخصوصا تو خونواده شوهرم خیلی خجالتی میشم می خوام بگم بخندم شاد باشم با انرژی باشم ولی نمیشه چه کنم؟؟