فردای روز عقد هنوز عروسی نگرفته بودیم بهم گفتند زود باشید برید تو اتاق بچه درست کنید . من تا حالا آنقدر آدم وقیح ندیده بودم تو زندگیم هنوز آن موقع عروسی هم نگرفته بودند برام.
مادرشوهرم مامانش فوت شد چون بهش قول داده بودم که مادرشوهرم را تنها ندارم خیلی هواش را داشتم اما کم کم هوا برش داشت شروع کرد به دخالت تو زندگیم
سرما خورده بود براش سوپ درست کردم خواستم بکشم گفت کسی نمی خوره نکش .
قرار بود بریم با هم خرید من سر کار نرفتم آن روز که خالی باشم بعد بهم شوهرم خبر داد که مامانم رفته خرید کلی هم برای خودش خرید کرده .بعد به شوهرم گفتم چه قدر بی ملاحظه هستند مادرشوهرم بهم گفت صلاح ندیدم بها بگم
براش برای اینکه حال و هواش عوض بشه گل بوته ای بردم آنقدر به کل آب نداد که گل خشک شد یادمه جلوی شوهرم یه بار فقط بهش آب داد که بگه من حواسم هست