دوروزی بود خیلی دلم گرفته بود شوهرم گفت بریم بیرون دور بزنیم نزدیک خونمون یه سرای سنتی هست خلوتم هس خیلی نقلی و کوچیکه
گفتم بریم اونجا
بعد ک رسیدیم و دیزی سفارش دادبم تا نشستیم اون حاج اقاهه ک صاحبشه همه کارا با اون یعنی هم حساب میکنه هم خوذش غذا میاره همع چب با اون
برامون غذا رو اورد یکم حال ندار بود
بعد دوستش تخت کناری ما بود بهمون گفت اره حاج اقا انفولانرا داشت ۴ ۵ رور بستری بود امروز اومذ سرکار
سرفه ها بدی هم میکرد
دبگه تند تند غذامون خوردیم و برگشتیم
میترسم خیلی
دخترم دوسال و نیم
این مدت هیج حا نمیبردمش
اومدیم دست و صورتش شستم و اسپند دود کردم هی
لباسش عوض کردم
بهش مولتی ویتامین پبکووویت هم میدم یکی دو هفتس