اون از بچگی اش پدرش فوت میکنه و مادربزرگ ام با سختی بزرگ اش میکنه. بعد ازدواج اش باپدرم که فقط در ظاهر خوب بوده و خودش و خانواده اش بدتررررین بلاها رو سرش اوردن. از لحاظ روحی و جسمی. تو محیطی که همه پسر پرست بودن خدا چهارتا دختر بهش داد. فامیلای شوهرش نموند حرف پشت سرشون بگن و اذیتکنن. بعد اوضاع مالی بد پدرم.با کلی سختی داشت زندگی میکرد برادرش تو اوج جووونی فوت کرد. بعد اون مادرش فلج شد و به سختی و بی پول مراقبش بود. بعد اون یه دونه پسرش تصادف بدی کرد و از مرگ نجات پیدا کرد. بعد به سختی دختراشون عروس کرد و پسرش زنگرفت چقدر زحمت دوماد و عروس رو گرفت اخرش زور عمه ها چربید و هی بهش حرف میزدن. مادرم خیلی ساده اس کاری له کسی نداره ولی نه برادر نه شوهر حامیش بود که کسی اذیت اش نکنه. یکم داشت خوشحال میشد که بی خونه شد وپدرممریض شد... از بس غصه میخوره هیچی ازش نمونده