خانوم ها من امشب خونه دختر جاریم هم سن منه تقریبا دوسال از من کوچیکتره دعوت بودم
وقتی رفتیم خونه زندگیش و شغل همسرش بانکی و عالیه ...من همسرم بنده خدا زحمت کش و راننده ی مردمه خونمون اجاره و قدیمی
فکر کنید سرویس بهداشتی و اشپز خونه توی حیاط تا برم و بیام لرزیدم و یخ زدم
خیلی سختی کشیدیم منتها نمی گنجه توی این جا بگم ..در واقع از کجاش بگم ؟!!
خب منم ادم ...زنم و شکننده ....از روی بدجنسی نیست و ارزوی خوبی دارم براشون
ولی حسرت می خورم بهش ...گفتم ماشالله و ته دلم غبطه و حسرت خوردم به موقعیت زندگیش
از این ورم وقتی داشتیم از پله ی یومدیم پایین برای برگشتن ...مادر شوهرم که مادربزرگش میشه
اروم توی پله ها میگه بترکه چشم حسود
خب دلم بیشتره میگیره
اینم بگم یه کمم توهم داره و افسردگی ...بدبین به همه چیز و همه کس مادر شوهرم
نگید تورو خدا اینطوری نشدید یا چه میدونم موعظه کنید
من که چیز بدی نگفتم از دلم گفتم و حسرت هایی که دارم