وای اینو گفتی باز یادم افتاد، دختر منم خیلی ذوق تولدش رو داره خیلی زیااااد
الان ۷ سالشه، دو سال قبل دو شب مونده بود به تولدش، ساعت ۳ شب خواب بودیم، صدای باز شدن در ورودیمون اومد، یهو من و شوهرم مثل جن زده ها پریدیم، دخترم کنار خودم خوابیده بود، دیدم نیست کنارم، صداش زدم، دیدم دویید اومد بغلم، شوهرمم رفت در رو بست، هاج و واج نگاش میکردیم، اونم فقط گریه میکرد، هر چی میپرسیدم چی شده مامان؟ جواب نمیداد، فقط سعی کردم آرومش کنم و خوابیدیم
شب بعدش دیدم بیدار شده، حســـابی هم جیش داره، دستمو میکشه میگه بیا بریم تو اتاقم یه چیزی نشونت بدم، وای ما رو نگو که دیگه چه حالی شده بودیم، گفتیم حتما جن زده شده!
بهش گفتم مامان برو دستشویی بعدش میریم تو اتاقت، الانه که جیشت بریزه!
حالا از همون اولش هم گریه میکرد، بردمش دستشویی بعدش گفتم بریم اتاقت که دیگه نیومد و یسره گریه میکرد، هرچی هم ازش میپرسیدم چی شده میگفت نمیدونم!
یعنی تا صبح من و شوهرم بالاسرش نشستیم و همینجوری که خواب بود نگاش کردیم و منم اشکام بند نمیومد
اون شب هم تولدش بود، به شوهرم گفتم امروز که تولدشه، فردا شب اگه خدایی نکرده بازم همینجور شه حتما یه چیزی هست، اگه دیگه تکرار نشد بدون که به خاطر ذوقیه که داره برای جشن و کیک و کادوها و ...
که خدارو صد هزاربار شکر که دیگه تکرار نشد😄