من این حالو داشتم با هر ثانیه مردم و برای هیچ کس نمیتونستم بگم وقتی ب پدرم گفتم گفت شده ناشکری مگه بقیه چجورن!
مادرم گفت وای خاک برسرم ابرومونو میبری
شوهرم میگفت همینه ک هست
دوستم گفت برو روانشناس سعی کن عادت کنی
یکی نبود بگه د اخه لامصبا چجور میشه بدون هوا زندگی کرد چجور میشه هر روز حسرت بخوری و بعد بیای خودتو امیدوار کنی ؟چجور میشه کسایی رو ببینی ک از تو عقب تر کم ذهن تر بودن ولی الان از تو جلوترن و اه نکشی!!!
بعد دیدم شاید اونا ارزویی نداشتن خواسته ای نداشتن و براش نجنگیدن...
بعدش ب خیلی چیزا فک کردم ب طلاق ب مرگ ب قتل حتی...
بعدش شدم جنازه ای ک تا ۷ شب فقط با دیازپام و داروهای اعصاب میخوابه..
الانم بی هیچ کورسوی امیدی دارم طی میکنم صرفا بخاطر علاقه ب موجود تو شکمم...دلم میسوزه اون ک نباید چوب ندانم کاری بزرگترارو بخوره...
الان هرفم شده نذارم مثل خودم بشه همین!