گاهی وقتها از خودم جدا میشوم ودرگوشه ای به خودم نگاه میکنم ...دلم به حاله خودم می سوزد گاهی چنان باشوق لباس می پوشم که به مهمانی بروم مثله کودکی که برای رفتن با ذوق لباس هایش را می پوشد ...!ببین چقدردر کودکیه خود مانده ام؟
تاتونباشی ومرامادرصدا نزنی من بزرگ نمی شوم ..بزرگی ام را نقش بازی می کنم تادیوانه خطابم نکنند آدمهای روزگارم وگرنه من همان کودکی هستم که برای داشتن عروسکی همچون تو بغضها بر گلو دارد.....