امروز دخترم بعد از ظهری بود تا آمادش کردم و فرستادم مدرسه ساعت 2 و نیم هم مدرسشون جلسه داشتن ناهار پسرم و گذاشتم چون دیر از مدرسه میاد رفتم مدرسه یکی دو تا از مادرها سرما خورده بودن یا خدا میدونه آنفولانزا داشتن منم هم چون بدنم ضعیفه آخه قرص فشار می خورم کلا ضعیفم همون تو مدرسه احساس کردم گلوم میسوزه تا اومدم خونه قرص سرماخوردگی خوردم برای پیشگیری ی کم که گذشت بی حال شدم و رفتم خوابیدم یهو پسرم گفت زنعمو باهات کار داره روبروی خونمونه خونشون وای بلند شدم انگار خونه بمب منفجر شده بود دخترم با اینکه 9 سالشه خیلی شلختس ظرفهای ظهرم تو سینک مونده بود تازه رفتم جارو هم بکنم انقدر بی حال بودم که حسشو نداشتم خلاصه خونه افتضاح بود رفتم دیدم جاریم تو حیاطه از اینام هست که خونشون همیشه مرتبه خوب اون ی دختر بزرگ داره که خیلی کمکشه نه به من که دخترم فقط کثیف کاری می کنه یکی دو بار خیلی شل تعارف کردم بیاد تو خونه گفت نه با شوهرم کار داشت همون تو حیاط حرفشو زد منم موندم تو حیاط تازه بدترم شدم حالا شوهرم میگه خیلی زشت شد که سفت و سخت نگفتی بیاد تو نمیدونم خیلی اعصابم خورده