رفتم لباسامو عوض کردم نیومد پیشم
توی اتاق نشسته بودم گریه میکردم زن عموم اومد گفت سر عقد عموهات بابای ر رو مسخره کردن
فهمیدم ناراحتیش بخاطر اون بوده
ولی حق من این نبود 😔😔
سفره انداختن برای شام ر رفت پیش مردا نشست منم پیش زنها
یکم نشستیم برای مردا تو حیاط رخت خواب پهن کردن برای زنها هم تو سالن
منه کم بخت شب حنا پریود شده بودم☹
ر رفت اتاق بخوابه منم ترسیدم نرفتم رفتم پیش بقیه اون یکی اتاق همه بهم خندیدن دوباره فرستادنم پیش ر رفتم تو لامپ روشن بود ر هم دراز کشیده بود فکر کردم خوابه یواش رفتم رو تخت دراز کشیدم دیدم صدای حق حق میاد 😯😯
دیدم ر داره گریه میکنه هیچی نگفتم
بلند شد بغلم کرد
باهم گریه کردیم😢😢
یاد گذشتمون کردیم یاد دل تنگی هامون یاد استرس هامون
خلاصه داشتیم پچ پچ میکردیم یدفعه دیدیم صدای خنده چندتا از زنهای فامیل میاد پشت پنجره داشتن صدای ما رو گوش میکردن😕😕
فردا شد و همه منتظر من که چیکار کردم
از اتاق اومدیم بیرون زن عموی ر پرسید پسرم شیری یا روباه🙈🙈🙈
ر هم هیچی نگفت من که نفهمیده بودم قضیه چیه اصلا 🤔
خواهر شوهرم و زن عموم اومدن پرسیدن چیکار کردین تا صبح پچ پچ میکردین چرا نخوابیدین😕😕