ی سری داداشم که از منو ابجی و داداش کوچیکم خیلی بزرگتر بود لباس های سفید تنش کرد بابا مامانم نبودن خونه ،یهو اومد تو اطاق و مارو بدجور ترسوند یهو دوید سمت پشت بوم خونه
یهو صدا پرت شدنش تو حیاط شنیدیم که همزمان مامانم رسید یهو گفت ماماااان بخدا رسیدم بالا یکیو عین خودم روبرو دیدم از ترش پریدم تو حیاط
ولی ی خراشم برنداشت.
اون خونه ی جن مومن داشت هروقت مامانم چراغ ی اطاق خاموش میکرد روشن میشد و بو عود بلند میشد و خیلییی هم رزق بابام خوب بود اون موقعه