من از ابتدای سال ۹۴ با پسر همسایمون دوست بودم با هم دانشگاه میرفتیم میومدیم و همو میخواستیم خانواده ها هم در جریان بودن هرجا هرکاری میکردیم قبلش به هم میگفتیم اون روزا خیلی روزای خوبی بود خلاصه اینکه تابستون ۹۵ مامانش اومد خونمون با مامانم صحبت کرد که بیان خواستگاری دقیقا یک هفته بعدش ما که زنگ زدیم بیان مامانش پشت تلفن سر مهریه چونه میزد که نظرتون چندتا سکه است ما بدونیم و کلی حرفای دیگه، مامانمم گفت شما بیاین صحبت میکنیم ولی خب مامانش ول کن نبود منم اشاره کردم به مامانم گفتم بگو ۳۰۰تا بعدم اخلاق ابوالفضل عوض شد با من بدرفتاری میکرد زنگ نمیزد محل نمیداد هرچی میگفتم چی شده هیچی نمیگفت یادمه بدجور گریه منو درآورد حالم بد شد پاشدم رفتم حموم که آروم شم بعد مامانم اومد پشت در گفت مامان ابوالفضل زنگ زد خونه گفت ما دیگه خواستگاری نمیایم رفتم استخاره گرفتم وسط اومده ما به فال بد میگیریم نمیایم به دخترتم بگو پسرم ول کنه منم از گریه میکردم اومدم لباس پوشیدم با موهای خیس آب میچکید از خونه اومدم بیرون رفتم شارژ خریدم بهش زنگ بزنم...