آقایی که😐
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
اوست نشسته در دلم من به کجا نظر کنم؟؟
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم؟؟؟
گل سرخم چرا پژمرده حالی بیا قسمت کنیم دردی که داری بیا قسمت کنیم...
بیشش به من ده که تو کوچک دلی طاقت نداری...
خسته از عمری زمستانم بهارم میشوی؟؟؟
همه هان و هوم و بله هستند تو جان منی
دستم خسته شد😑😑😑😑😑
چه چیزایی یادم اومد😐