سلام
تو يه خانواده ٦ نفري به دنيا اومدم ٤ تا دختر بوديم تا قبل از اينكه داداشم به دنيا بياد.. دو تا از خواهرم از زن اول بابام هستن كه ٢٥ سال پيش خودشو تو حياط خونه اي كه الان توش هستيم اتيش زد و فوت كرد.. بعدش بابام مامانمو گرفت دو تا خواهرام ٣ ساله و ٤ ساله بودن... الان هر كدوم ٢٨ و ٢٩ سالشونه.. منكه به دنيا اومدم هيشكي از اومدنم خوشحال نشد بابام بعد از سه تا دختر پسر ميخواست... برام تعريف ميكنن كه وقتي به دنيا اومدي بابات از بيمارستان رفت و حتي مامانتو نرسوند خونه ميگن وقتي بزرگتر شدي هم چهار دستو پا كه ميرفتي پيشش پرتت ميكرد اونور... البته بابام مرد مهربوني نبود با هيشكي خوب نبود ولي با من از همه بد تر بود... يه ادمِ بيسواد با مغز پوك... دو تا ابجيام الان ازدواج كردن... منو يه خواهر بزرگترم كه از مامانمه و داداشم هستيم... هميشه يادمه چقد رو هر چيزي مامانم اون دوتا بيچاره رو ميگرفت به باد كتك.. مارو هم دوست نداشت يادمه از بچگي هميشه از خونه فراري بودم ولي با دوستامم كه بازي ميكردم هميشه منو گرگ ميكردن...
خلاصه تر بگم براتون تو يه خانواده با فقر مالي و فقر فرهنگي زيااااد بزرگ شدم هميشه رو كوچكترين چيزي دعوا داريم هيچوقت بينمون محبت نبود اينجا انگار همه از هم متنفرن همه با هم قهرن... انگار اين خونه فكستني نفرين شده...
تو شهر كوچيكي داريم زندگي ميكنيم كه همه همديگرو ميشناسن بابام مريضه بيماري خود كم بيني داره انگار هميشه دلش ميخواد مردم براش دل بسوزونن.. از مغازه ميوه فروشي در اومد و رفت تو خيابون دست فروش شد.. مشكلمون از همونجا شروع شد كه با گاري ميوه ميبرد رو خيابون ميفروخت و ميومد خونه.. دوستام مسخرم ميكردن پسراي محله از خانواده بي اصالت حرف ميزدن بخاطرش فرورم همه جا خورد شد.. من اما هميشه سعي كردم گليممو از اب بكشم بيرون و امروزي زندگي كنم به قول معروف صورتمو با سيلي سرخ نگه داشتم.. ولي چه فايده هر كي ميبينه ظاهر مارو و ظاهر بابامو كه با لباساي پاره ميره بيرون فك ميكنه ما خرابيم و از طرف بقيه ساپورت ميشيم كه انقد خوب ميگرديم... كسي از بيرون منو ببينه فك ميكنه خيلي پولدارم در صورتي كه بابام يه قرونم بهم نميده.. نه به من به هيشكي نميده... مامانمم طرفدارشه انگار عاشقشه كه هر كاريم بكنه دم نميزنه و جلوش خم و راست ميشه تا يچيزي هم ميگيم هي هيس هيس ميكنه.... ازشون متنفرم.. هر خواستگاريم ازمون خوشش مياد ميره تحقيق ميكنه كه بابام همچين ادميه دمشو ميزاره رو كولش فرار ميكنه... اينم بگم كه قوماش طرفدارشن و ميگن نون حلال در مياره.. ولي مگه نميتونست تو همون مغازه بمونه نون حلال در بياره... يه مدتي هم ميرفت كارتن جمع ميكرد حتي... هر چقد باهاش منطقي هم حرف زدم فايده نداشت انگار تو سرش بجا مغز گچه...
فك كنين حتي يه جفت جورابمم اون نخريده خودم خريدم از بچگي هيچي برام نميخريدن لباساي اينو اونو ميدادن ميگفتن بپوش...
ابجيم الان ٥ ساله باهاش حرف نميزنه هممون بيماري اعصاب گرفتيم... البته اينم بگم كه خونه از خودمون داريم ولي بخاطر بي مغزي بابام هيچوقت ماشيندار نشديم هيچوقت مسافرت نرفتيم هيچوقت... خونشو هم بهش ميگيم بفروش بريم يجا ديگه نمياد... مامانمم طرفدارشه.. دهن بينه و افتخار ميكنه كه بگن ايول بهش كه داره با بد و خوب ميسازه...
داداشم الان ١٥ سالشه كم كم داره بزرگ ميشه امروز ٥ تومن ميخواست بره سالن بهش ندادن... خيلي اتيش گرفتم هر چي از دهنم در اومد بهشون گفتم.. ما خوب نيستيم شما راست ميگين چرا به اين پسر بيچاره نميرسن... بابايي كه به دخترش ميگه پاشو گورتو از خونم گم كن بيرونو چي بايد بهش گفت... انقد عصبي شده بودم كه كم مونده بود چاقو بزنم بهش ولي باز جلو خودمو گرفتم... هيشكي نيست به دادمون برسه... البته من با هيچكدوم از اعضاي خانوادمون رابطه خوبي ندارم بجز داداشم و يكي از خواهر بزرگام كه اونم زندگي خودشو داره... با مامانمو ابجي ديگم كه تو خونه با هميم هميشه يا دعوا داريم يا قهريم... دارم ديوونه ميشم
خيلي خستم...