روز عقدم بابا مامانم خواب تشریف داشتن که با زنگ های مداوم خونه داماد با کلی عشوه و بی خبری پاشدن اماده شدن
نه خوشحالی داشتن نه چیزی
نه پندی نه نصیحتی بمن که چی بگم موقع خطبه و چکار کنم اصلاااا
یه محضره داغون که فقط ۴تا صندلی توش جا میشد
ترس ،نگرانی ،ناراحتی تو وجود من بود و عاشق شوهرم بودم
لباسامم یه چادر رنگی بود با یه مانتوی نخی زوار در رفته با کفش کهنه اسپورت!!!!!!! با یه شال بنفش!
بعدم خونواده دوماد اومدن خونمون یه چایی خوردن و رفتن !! نه مادرم تعارف شامی کرد نه چیزی
حتی به داماد نگف میخوای بمون یا تو برو
بعده رفتنشون انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده