ما سرگرمی آخر هفتمون بود
همسایه پدربزرگمو بنده خدارو دیوونه کرده بودیم.
دیوارشون کوتاه بود. ما هم زیاد بودیم تو یه رنج سنی.
سر ظهر که همه خواب بودن نصفمون رو دیوار همسایه کناری کشیک میدادیم و نصفمون به نوبت زنگ همسایه رو میزدیم. همینکه همسایه از در هالشون میزد بیرون ما سنگ ریزه میریختیم تو کوچه و اونا میفهمیدن همسایه داره میاد و میدویدن داخل.
همسایه هم یه ادم عصبی بود.
بعد از چند سال مچمونو گرفت چون نمیفهمید ماییم . اخه جیک نمیزدیم 🤣😂🤣
پدربزرگم خدابیامرز چقدر خجالت کشید جلو همسایشون. فرداش دیوارو ۳ متر بلند کرد 🤣🤣