خونه دایی بزرگم مهمون داشتن
2 تا پسر هم داشت حالا مثلا خواستن من یکی از پسراشونو ببینیم یا چی.....
من نمیدونستم که مهمون میاد یه بافت کوتاه برداشته بودم و یه شلوار شبیه اسلش که پایینش کش داره و آزاده....(من هیچوقت قد 90 نپوشیدم)
البته قد 90 بد نیست و آدمایی هم که 90 میپوشنم بد نیستن من فقط خوشم نمیاد....
خلاصه دایی کوچیکم با زنش اونجا بودن
من اصلا پیش مهونا نرفتم و نامناسبی لباسمو بهانه کردم و همش تو آشپزخونه بودم
تا این که مامان بزرگم صدام زد بیا این لیوانا رو جمع کن البته آروم گفت
منم بلند شدم
این شلوار همش میامد بالای مچ پام با این که قد 90 هم نیست
زندایی کوچیکم دستمو گرفت و گفت بیا یه داستان بگم
تو اون شرایط و سینی به دست:/
گفت یه زنه بوده 3 تا دختر داشته و از خدا خواسته پسر بده بهش بره فاسد بشه
بعد پسر دار شد و رفت پیش یه عالم و....اون فرد بهش گفت اگه میخوای
وارد کار بشی مچ پاتو نشون بده!!!!!
همه رو زیر گوشم گفت مادرمم بود
من هیچوقت دوستپسر نداشتمو هرگز با هیچ پسری بیشتر از سلام صحبت هم نکردم حتی
اونم فامیل نه غریبه
نمیگم دختر خوبیم ولی این حرفا به من چه😞
منم همشون رفتن دچار شُک عصبی شدم
قبلا فقط یه بار این اتفاق برام افتاده بود( بخاطر معدلم)
شکمم دست و پاهام میلرزید
پ.ن=اولا ادم از خدا چیزی میخواد نمیره بگه فاسد بشم
حرفش الان برام مهم نیست ولی اون موقع خیلی ناراحت شدم
البته پیش خودش بروز ندادم
از الان به بعد هم هیچوقت هرجا ببینمش محل سگ هم بهش نمیدم
من خیلی احمقم هیچی نگفتم بایستی گیس هاشو میکشیدم