ی پسره فامیلمون بود .. بچه ک بودم .. خیلی جوگیر شدم گفتم باید باهاش دوست شم .. چند بار باهاش حرف زدم تا اینک باهم صمیمی تر شدیم و دوست شدیم .. ی سالی گذشت حسابی بهم وابسته شده بود .. ولی خب من دوسش نداشتم یعنی اوایل داشتم بدمم ازش نمیومد .. ولی اون حسی ک بگی و بهم نمیداد .. ی اتفاقی افتاد از هم دور شدیم .. ی چندین ماه بعدش .. دوباره من گوشی خریدم دیگ بهم پیام داد و خودش سر رفاقت و باز کرد .. وااای ک چ قد عاشقم بود .. کلی بهش توهین کردم ولی هیچی نگفت .. همش سعی داشت قانعم کنه ک دوسم داره .. دلش و شکستم و چیزی نگفت .. دیگ باهاش دوست نشدم .. تا سال بعدش .. ی اتفاقی برام افتاد ک مطمئنم تاوان دل اون بود .. برگشتم سمتش و واقعا خواستم ک بمونم .. دوسش داشتم ولی ن زیاد ن اونقدی ک نباشه بمیرم .. برگشتم سمتش و قانعش کردم ک بچه بودم و ولش کردم من و ببخش اونم بخشید . حتی قسم میخورم عاشق تر از قبل شد .. هرچی بهش میگفتم میگفت چشم .. تا اینک گذشت و من ی اتفاق بدی برام افتاد این بار .. دیگ غیر عمدی مجبور شدم ازش جدا بشم .. بی خبر .. بعد ی ماهیی .. دوباره ک برگشتم با آغوش باز قبولم کرد .. میگفت من قبل اینک تو پیش قدمم بشی عاشقت بودم .. ولی خب فرصت نبوده بگم .. ک خودت باهام حرف زدی .. ( من نگفتم باهم دوست بشیما حرفای ساده ی فامیلی منظورش بود )
تموم این اتفاقا تو حدود ۴ سال افتاد ..تو سال ۵ من برای اولین بار بهش گفتم دوسش دارم .. بچه بودم .. احمق بودم .. اون لحظه واقعا دوسش داشتم .. تا اینک دوباره ولش کردم ب دلایلی .. حتی دیگ مادرش و خاستگاریم فرستاده بود .. بدترین حرفارو بهش زدم .. واای .. میگفت تو گوشمم بزنی سرم و بلند نمیکنم .. امروز این جمله رو شنیدم یهویی یادش افتادم .. چ قد دلم گرفت .. واقعا تقاص دلش و پس دادم تو زندگیم .. ولی یکمی هم حسرت خوردم و گفتم واقعا لیاقت اون عشق بزرگ و نداشتم .. خاک تو سرم .. الانم همچنان اون آقا هست .. گاهی حس میکنم هنوزم عجیب بهم فکر میکنه