بهزاد خیلی سرد بود باهام، انگار فقط بخاطر خانوادش ازدواج کرده بود و چیزایی که بهش دیکته شده بود رو عملی میکرد.
من خیلی سعی کردم که بهش بفهمونم زندگی متاهلی یعنی چی ولی دیگه جونی برام نمونده بود که بخوام برای زندگیم بجنگم. براش تولد گرفتم و سوپرایزش کردم
شب تولدش برادرش باهام شوخیای جالبی نمیکرد و بیشتر انگار مسخرم میکرد همه متوجه رفتارش شده بودن ولی خب من دوست نداشتم بحثی پیش بیاد و هیچی نمیگفتم، بهزادم هیچی بهش نمیگفت و وقتی بهش گفتم میگفت برادرم کسیِ که من اگر روزی به مشکل بر بخورم ازم حمایت میکنه و من نمیتونم چیزی بهش بگم. دلم نمیخواست بین دو تا برادر رو به هم بزنم ولی واقعا غرورم رو با مسخره کردنهاش میشکست و این سکوت بهزادم بیشتر اذیتم میکرد.
همیشه با انرژی خیلی زیاد میرفتم پیشش و وقتی ده دقیقه از پیش هم بودنمون میگذشت مثل افسرده ها میشدم ولی سعی داشتم درستش کنم دلم نمیخواست ازش جدا شم چون دیگه توان تموم کردن نداشتم و فکر اینکه بخوام با کس دیگه ای دوباره شروع کنم دیوونم میکرد و البته اصلا دوست نداشتم روزی مهرداد بتونه بهم بگه تو آدمی هستی که با هیچکس نمیمونی و عیب های خودشو با جدا شدنِ من بپوشونه...
هرکاری برای بهزاد میکردم ولی بازخورد خوبی نمیدیدم، چه مالی و چه عاطفی...