2737
2739
عنوان

داستان زندگی من- قسمت ۳۳

620 بازدید | 9 پست

بهزاد خیلی سرد بود باهام، انگار فقط بخاطر خانوادش ازدواج کرده بود و چیزایی که بهش دیکته شده بود رو عملی میکرد.

من خیلی سعی کردم که بهش بفهمونم زندگی متاهلی یعنی چی ولی دیگه جونی برام نمونده بود که بخوام برای زندگیم بجنگم. براش تولد گرفتم و سوپرایزش کردم

شب تولدش برادرش باهام شوخیای جالبی نمیکرد و بیشتر انگار مسخرم میکرد همه متوجه رفتارش شده بودن ولی خب من دوست نداشتم بحثی پیش بیاد و هیچی نمیگفتم، بهزادم هیچی بهش نمیگفت و وقتی بهش گفتم میگفت برادرم کسیِ که من اگر روزی به مشکل بر بخورم ازم حمایت میکنه و من نمیتونم چیزی بهش بگم. دلم نمیخواست بین دو تا برادر رو به هم بزنم ولی واقعا غرورم رو با مسخره کردنهاش میشکست و این سکوت بهزادم بیشتر اذیتم میکرد.

همیشه با انرژی خیلی زیاد میرفتم پیشش و وقتی ده دقیقه از پیش هم بودنمون میگذشت مثل افسرده ها میشدم ولی سعی داشتم درستش کنم دلم نمیخواست ازش جدا شم چون دیگه توان تموم کردن نداشتم و فکر اینکه بخوام با کس دیگه ای دوباره شروع کنم دیوونم میکرد و البته اصلا دوست نداشتم روزی مهرداد بتونه بهم بگه تو آدمی هستی که با هیچکس نمیمونی و عیب های خودشو با جدا شدنِ من بپوشونه...

هرکاری برای بهزاد میکردم ولی بازخورد خوبی نمیدیدم، چه مالی و چه عاطفی...

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
اخه من رمان خوندم عین کتابا مینوسی  ..ای بابا منم شاید زندگیم ی داستان باشع

عزيزم زندگي همه ما شبيه يه رمانه فقط ي قلم خوب ميخواد برا نوشتن

خدا هست و خدا هست و خدا هست.....🙏🏻💔
2740
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   بهاران7979  |  20 ساعت پیش
توسط   _khab_  |  8 ساعت پیش