بچه ها صبحي بهم زنگ زدن گفتن بريم خونه سحر، منم گفتم باشه و حاضر شدم اومدن دنبالمون (منو پسر كوچولوم)
بعد توي ماشين پدرشوهرم گفت هرچي زنگ ميزنم گوشيش خاموشه نگرانشيم گفتم خب اگه اينجوره كه من نميام، گفتن نه بيا و بعد اونجا بريم باغ، اقا رفتيم هرچي زنگ زدن كسي درو باز نكرد، بعد زنگ همسايه رو زدن و اونا درو باز كردن، بعد رفتيم توي راه پله صداي تلويزيون ميومد زنگ زدن و در زدن، يهو بچه ي سه ساله دويد اومد درو باز كرد، كلي خوشحال بود بچه ، بلافاصله جاريمو ديدم واي قيافش خيلي بهم ريخته بود، سلام كرد و گفت بفرمايين خيلي خجالت زده بود، خونه ش وحشتناك بود