سلام،بیکارم ،مینویسم.
24سالمه.دوسال پیش دقیقا،تو دانشگاه،بایکی آشناشدم که ارشدگرفتع بود وهمون زمان سرباز امریه دانشگاه شده بودتاازه.تو بخش آزمایشگاه.ازهمون اول گف واس ازدواج باهم باشیم،تاوقتی که شرایط جورشه و بیام جلو.من سال اخرم بود،خوابگاهی هم بودم،این ی سال همه چی خوب بود،پسرسالم پاک،خانواده دوست،باایمان.موجه.( ازش هرزگی واین چیزا ندیدم،بازم خداداند).واقعاهم منومیخاست وهدفش ازدواج.به خانوادشم گفته بود ومامانش ازاول مخالف.چون مامانش پولکیه.بعدازیه سوال من اومدم کلا شهرمون وازهم دورشدیم.این ی سال دوم اون هر ماه ی بار میومددیدنم.تااینکه سربازیش ی ماه پیش تموم شد.ودانشگاه که قول استخدامی داده بود،استخدامش نکرد.
منم گفتم بیشتراز دوسال،نمیخام این ارتباطو.خسته شدم.گف ولی من کار ندارم،مامانم مخالغه،پول ندارم.باید کارپیداکنم ،پول جمع کنم بعد بیام،حدودا ی سال دیگه.
(من با داداشش هم کمو بیش در ارتباطم،اون دهن لق و سادس...بار ها میگف داداشم توخونه میگه دوماه دیگه،زن میگیرم،چهارماه دیگه ....خلاصه ثبات نداش،هی تاخیر مینداخت).
منم چند شب پیش ک گفت ی سال صبرکن،گفتم من ی هفته هم دیگه این ارتباطو نمیخام،برو باهرکی دیگران واست انتخاب میکنن ازدواج کن.من روحرفات اصلا حساب نمیکنم.بعدش خداحافظ.روزبعد از خداحافظی ،ی بار زنگ زد و ج ندادم.بازم پیداش میشه ولی
کلا میخوام ج ندم.بره گم شه،دوسال وقت منو گرفته .بعضیا شانس دارن ماه اول طرف میاد خاستگازی شون.