روز عقدمون رسید و من واقعا باورم نمیشد که کسی که کنارم نشسته مهرداد نیست، خیلی سعی میکردم بهش فکر نکنم ولی نمیتونستم... چون همه این روزا رو با اون تصور کرده بودم، من یه دختر ۲۳ ساله بودم و مثل یه زن ۴۰ ساله شده بودم. نه تدارک خاصی دیدم برای عقدمون و نه چیزهایی که همیشه تو ذهنم بود رو اجرایی کردم. یه عقد خیلی خیلی ساده، هر کاری که انجام شد روز عقد رو خانواده ها انجام دادن. بعد از اینکه خطبه رو خوندن پدرم و برادرم که بیشتر از بقیه در جریان مهرداد بودن اومدن در آغوشم گرفتن و یک دل سیر گریه کردن، پدرم به بهروز گفت مراقب شیدا باش...
دوران عقدمون با اینکه خیلی کوتاه بود ولی بهروز خیلی از رفتارهاشو نشون داد، توی رابطه با بقیه خیلی ضعیف بود و من جلوی دوستام خجالت میکشیدم، خیلی اهل مسخره کردن بقیه و حتی نزدیک ترینهام بود و مشکل عمده ی من باهاش این بود که هر شب باید پیش من میبود و اگر خانواده من چیزی بهش میگفتن من رو میبرد خونه پدرش 😑 و من هم که تازه از یک رابطه پر تنش اومده بودم بیرون اصلا توان جر و بحث کردن نداشتم و سعی میکردم خودمو بزنم به بی خیالی ولی از دوستام به کل فاصله گرفته بودم و حوصله هیچی رو نداشتم و فقط ۲ ماه آخر چون توی خرید جهیزیه افتاده بودم سرم گرم اون شده بود ولی باز هم کوچکترین اتفاق من رو میکشوند به سمت فکر کردن به مهرداد و من عذاب وجدان شدیدی نسبت به بهروز داشتم چون به نظرم حتی فکر به مهرداد هم خیانت بود...