شغل اقای خاستگار مورد تایید خانواده بود و بالاخره یک روز با خانمهای خانوادشون اومدن خونه ی ما.
یک پسر ساده، سر به زیر و البته مذهبی که من رو با چادر دیده بود و پسندیده بود! یعنی باعث اینکه این اقا بهزاد از من خوشش بیاد خودِ مهرداد بود!!!!
خانوادشون از خانواده های سنتی و قدیمی بودن و روابط بینشون خیلی گرم بود و این رو خیلی راحت میشد فهمید.
اون روز با هم توی اتاق صحبت کردیم تا ببینیم نقطه ی مشترکی داریم یا نه که از لحاظ خانوادگی فراوان بود و از لحاظ شخصیتی هم بود ولی خیلی کم.
قرار شد فکرهامونو بکنیم و اگر تا این مرحله نظرمون مثبت بود با خانوادشون بیان.
چند روز بعد خبر گرفتن و ما هم گفتیم با خانواده بیان.
تو این چند روز دیگه پدرم و برادرام از همه مراحل زندگی بهزاد تحقیق کرده بودن 😅
یک شب با خانوادشون اومدن و من چقدر پدرشو دوست داشتم، چقدر مهربون و با شخصیت. دورغ چرا، همه چیزشو با مهرداد مقایسه میکردم...
اون شب که با خانواده اومدن باز هم ما با هم صحبت کردیم و قرار شد فرداش بریم برای آزمایش...
انقدر بهزاد و خانوادش روز آزمایش خوشحال بودن و من فقط داشتم فکر میکردم که همین تازگی این مسیرها رو با مهرداد طی کرده بودم...
بعد از اونجا که رفته بودم دانشگاه طاقت نیاووردم و بهش زنگ زدم...
گفتم نباید سراغی ازم بگیری؟
گفت حتما با اون کاری که کردی و اون پستی که از عکس من و خورشید گذاشتی دلت میخواست خبرتم بگیرم؟؟؟؟
گفتم خجالت نمیکشی با اون عکس گذاشتی و منم بلاک کردی باز انقدر روتم زیاده؟
گفت بلاکت کردم چون همیشه فکر میکردی رابطه من و اون عشق و عاشقیه و گیر میدادی!!!
گفتم مهرداد برای من خاستگار اومده و پدرمم میگه ازدواج کن، میفهمی؟
گفت اووووو چقدر برات خاستگار میاد؟؟؟؟
من که فقط اشک از چشمام میریخت و میدونستم اون تو عشق و حالِ و اصلا به من فکر نمیکنه.
تلفن رو قطع کردم و مصمم تر شدم برای ازدواج...
جواب آزمایشها خوب بود ولی چون محرم و صفر بود قرار شد همدیگه رو این چند وقت بشناسیم و بعدش عقد کنیم