همون روز از بیمارستان مرخص شدم
انگار حس رهایی داشتم
انگار منتظر بودم که این اتفاق بیفته چون میدونستم خودم چشممو رو خیلی از بدیها بسته بودم
خیلی برام عجیب بود ولی انگار با دیدن اون عکسها مهرِ مهرداد از دلم کنده شده بود...
حتی ثانیه ای بهش فکر نمیکردم و البته اونم سراغی از من نمیگرفت و بخاطر همین موضوع هر لحظه تنفرم ازش بیشتر میشد.
۲ روز بعد-دقیقا پس فردای اون روز- یکی از آشناهای قدیمیمون سر زده اومد خونه ی ما و گفت یکی از آشناهاشون من رو دیده و از من خوشش اومده و کلی هم از طرف تعریف کرد.
من چون تک دختر بودم و هم شغل برادرهام و هم شغل پدرم جوری بود که خیلی با مردم سر و کار داشتن این اتفاق برام زیاد میافتاد یعنی شاید واقعا از دوم دبیرستان خاستگار داشتم و تعدادشونم زیاد البته خیلی ها رو پدرم حتی راه نمیداد هم بخاطر اینکه با مهرداد بودم و هم خیلیها تو سلیقه ی خانوادگی ما نبودن...
مادرم به اون خانم گفت باید با پدرم صحبت کنه ولی گفت درصد زیادی احتمال میدم که قبول نکنه و اون خانمم رفت و گفت خبرش رو از مادرم میگیره.
ظهر موقع نهار مامانم به بابام گفت که چنین اتفاقی افتاده و من به اون خانم گفتم فکر نکنم همسرم قبول کنه که خاستگار بیاد تو این خونه.
پریدم وسط حرفش و گفتم ولی من میخوام ببینمش.
مامانم گفت کیو؟
گفتم خاستگارَ رو!
بابام گفت خب ازشون سوال کن شغل پسرِ چیه و بعد ببینیم اگر شغلش خوب بود بیان.
تصمیمو گرفته بودم و میخواستم ازدواج کنم ☺🍃